Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 174 (8 milliseconds)
English
Persian
nostalgia
احساس غربت
Other Matches
estrangements
غربت
estrangement
غربت
to exile oneself
غربت گزیدن
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
percipience
احساس
sense line
خط احساس
feeling
احساس
feelings
احساس
thick skinned
بی احساس
aesthesiogenic
احساس زا
aesthsis
احساس
impressions
احساس
impression
احساس
apperception
احساس
appriciation
احساس
esthesis
احساس
sentiment
احساس
sensing
احساس
sensations
احساس
gusto
احساس
senses
حس احساس
senses
احساس
sensed
احساس
sensed
حس احساس
sensation
احساس
sense
احساس
sense
حس احساس
apathetic
بی احساس
euthymia
احساس سرحالی
itchiness
احساس خارش
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
esthesiometer
احساس سنج
aesthesia
قوه احساس
dual sensation
احساس دوگانه
carebaria
احساس فشار در سر
sense wire
سیم احساس
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
amenability
احساس مسئولیت
supersensory
مافوق احساس
pang
احساس بد وناگهانی
subjective sensation
احساس غیرعینی
sensorium
مرکز احساس
aggro
احساس پرخاشگری
sense switch
گزینهء احساس
sense organ
عامل احساس
malease
احساس مرض
limen
استانه احساس
impassible
فاقد احساس
guilt feeling
احساس گناه
sensation of hunger
احساس گرسنگی
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
really
احساس میکنم
feelers
احساس کننده
feels
احساس کردن
appreciating
احساس کردن
feel
احساس کردن
senses
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
feeler
احساس کننده
stolid
فاقد احساس
stolidly
فاقد احساس
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
humiliation
احساس حقارت
perceptions
دریافت احساس
perception
دریافت احساس
sensibility
احساس ودرک هش
handles
احساس بادست
antipathy
احساس مخالف
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
handle
احساس بادست
sensed
احساس کردن
sense
احساس کردن
malaise
احساس مرض
sensibilities
احساس ودرک هش
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
sense winding
سیم پیچ احساس
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
to feel cold
احساس سردی کردن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to be humbled
احساس فروتنی کردن
forefeel
ازپیش احساس کردن
scunner
احساس نفرت کردن
palpability
قابل احساس و لمس
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
to freeze
احساس سردی کردن
anhedonia
فقدان احساس لذت
referred sensation
احساس جابه جا شده
ahedonia
فقدان احساس لذت
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love
احساس رنج آور عشق
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
touch
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding
سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com