Dictiornary-Farsi | احساس مخالف | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
antipathy	احساس مخالف


Other Matches

extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
antisocial	مخالف اصول اجتماعی مخالف اجتماع
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
percipience	احساس
sense line	خط احساس
sentiment	احساس
impressions	احساس
apperception	احساس
thick skinned	بی احساس
aesthsis	احساس
apathetic	بی احساس
feelings	احساس
feeling	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
impression	احساس
sensations	احساس
sensation	احساس
appriciation	احساس
sensing	احساس
senses	احساس
sense	احساس
sensed	حس احساس
sensed	احساس
senses	حس احساس
sense	حس احساس
esthesis	احساس
gusto	احساس
feeler	احساس کننده
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
perceptions	دریافت احساس
humiliation	احساس حقارت
nostalgia	احساس غربت
handle	احساس بادست
aesthesia	قوه احساس
handles	احساس بادست
appreciate	احساس کردن
feelers	احساس کننده
perception	دریافت احساس
supersensory	مافوق احساس
really	احساس میکنم
aggro	احساس پرخاشگری
appreciated	احساس کردن
appreciates	احساس کردن
appreciating	احساس کردن
sensation of hunger	احساس گرسنگی
subjective sensation	احساس غیرعینی
feel	احساس کردن
sensorium	مرکز احساس
feels	احساس کردن
sense organ	عامل احساس
sense switch	گزینهء احساس
sense wire	سیم احساس
pang	احساس بد وناگهانی
malease	احساس مرض
limen	استانه احساس
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
stolidly	فاقد احساس
stolid	فاقد احساس
itchiness	احساس خارش
impassible	فاقد احساس
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
guilt feeling	احساس گناه
sensibility	احساس ودرک هش
sensibilities	احساس ودرک هش
malaise	احساس مرض
euthymia	احساس سرحالی
esthesiometer	احساس سنج
dual sensation	احساس دوگانه
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
sense	احساس کردن
sensed	احساس کردن
senses	احساس کردن
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی
carebaria	احساس فشار در سر
amenability	احساس مسئولیت
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
warm one's blood/heart <idiom>	احساس راحتی کردن
feel a bit under the weather <idiom>	[یک کم احساس مریضی کردن]
forefeel	ازپیش احساس کردن
hate one's guts <idiom>	احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom>	احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom>	احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme).	احساس تنهائی کردن
ill at ease <idiom>	احساس عصبانیت وناراحتی
wamble	احساس تهوع کردن
unreality feeling	احساس ناواقعی بودن
traction sensation	احساس کشیدگی پوست
too big for one's breeches/boots <idiom>	احساس بزرگی کردن
apperceptive	وابسته به درک و احساس
referred sensation	احساس جابه جا شده
palpability	قابل احساس و لمس
to be humbled	احساس فروتنی کردن
to feel humbled	احساس فروتنی کردن
ahedonia	فقدان احساس لذت
scunner	احساس نفرت کردن
anhedonia	فقدان احساس لذت
impercipient	بی احساس ادم بی بصیرت
a pang of hunger	احساس ناگهانی گرسنگی
sense winding	سیم پیچ احساس
inapprehensible	نامفهوم غیرقابل احساس
to freeze	احساس سردی کردن
to feel cold	احساس سردی کردن
abklingen	محو شدن تدریجی احساس
dysphoria	بیقراری احساس ملالت وکسالت
to feel humbled	احساس شکسته نفسی کردن
esthesia	فرفیت احساس و ادراک حساسیت
impassibly	بی نشان دادن احساس درد
amoral	بدون احساس مسئولیت اخلاقی
sensate	اماده پذیرش حس احساس کردن
to t. on any one's corn	احساس کسی راجریحه دارکردن
prenotion	احساس قبلی نسبت بچیزی
intangibly	چنانکه نتوان احساس کرد
hunch	فن احساس وقوع امری در اینده
hunched	فن احساس وقوع امری در اینده
hunches	فن احساس وقوع امری در اینده
hunching	فن احساس وقوع امری در اینده
sensory	وابسته به مرکز احساس حساس
to be humbled	احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love	احساس رنج آور عشق
to feel a pang of jealousy	ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel fear	احساس ترس کردن [داشتن]
Do you feel hungry?	شما احساس گرسنگی می کنید؟
I've got the munchies.	یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
I feel faint with hunger.	از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I'm not a bit hungry.	یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles	احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
valetudinarianism	احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
impassively	بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
(the) creeps <idiom>	احساس تنفر ویا ترس شدید
prickling	احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
see one's way clear to do something <idiom>	احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
nurse a grudge <idiom>	احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
conscience-stricken	دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality	احساس مورد حمله و خصومت بودن
membrane keyboard	احساس کننده فشار را فعال میکند
to be touched [hit] by a pang of regret	ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
have half a mind <idiom>	احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
consternate	احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
sensitive	آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event	مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt	ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder	احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
oppositive	مخالف
oppugner	مخالف
irreconcilable	مخالف
repugnant	مخالف
opposit	مخالف
non content	مخالف
contrary	مخالف
conversing	مخالف
oppugnant	مخالف
contradiction	مخالف
aliens	مخالف
by the ears	مخالف
against	مخالف
contra	مخالف
contradictive	مخالف
dissidence	مخالف
contrariant	مخالف
contrary to	مخالف
at outs	مخالف
at d.	مخالف
converses	مخالف
conversed	مخالف
converse	مخالف
hostile	مخالف
anie	مخالف
with	مخالف
alien	مخالف
gyaku	مخالف
antipodal	مخالف
gainst	مخالف
contradictions	مخالف
gainsayer	مخالف
controvertist	مخالف
out of keeping	مخالف
opponents	مخالف
opponent	مخالف
unfavorable	مخالف
antagonists	مخالف
antagonist	مخالف
oppositionist	ضد مخالف
inadvisable	مخالف
conflicting	مخالف
adverse	مخالف
dissenting	مخالف
dissidents	مخالف
averse	مخالف
contradictory	مخالف
resistent	مخالف
adversaries	مخالف
adversary	مخالف
dissident	مخالف
foes	مخالف
foe	مخالف
subliminally	غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal	غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
telesthesia	احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه