Dictiornary-Farsi | احساس نفرت کردن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (35 milliseconds)

English	Persian
scunner	احساس نفرت کردن


Other Matches

extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
abominated	نفرت کردن
abominates	نفرت کردن
loth	نفرت کردن
abominating	نفرت کردن
to sniff at	نفرت کردن
detest	نفرت کردن
detests	نفرت کردن
detesting	نفرت کردن
abominate	نفرت کردن
execrate	نفرت کردن از بدخواندن
pish	افهار نفرت کردن
turn (someone) off <idiom>	ناراحت کردن،انزجار ، نفرت داشتن
sensed	احساس کردن
appreciate	احساس کردن
appreciating	احساس کردن
senses	احساس کردن
appreciated	احساس کردن
appreciates	احساس کردن
sense	احساس کردن
feel	احساس کردن
feels	احساس کردن
forefeel	ازپیش احساس کردن
to freeze	احساس سردی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom>	احساس بزرگی کردن
To feel lonely (lonesme).	احساس تنهائی کردن
warm one's blood/heart <idiom>	احساس راحتی کردن
to feel cold	احساس سردی کردن
to feel humbled	احساس فروتنی کردن
feel a bit under the weather <idiom>	[یک کم احساس مریضی کردن]
to be humbled	احساس فروتنی کردن
wamble	احساس تهوع کردن
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to feel a pang of jealousy	ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled	احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled	احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear	احساس ترس کردن [داشتن]
sensate	اماده پذیرش حس احساس کردن
to be touched [hit] by a pang of regret	ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
have half a mind <idiom>	احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
consternate	احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
miss	از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed	از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses	از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something	احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
to feel any one's pulse	حس کردن احساس کردن دریافتن
autos	توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto	توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
hates	نفرت
hate	نفرت
detestation	نفرت
phobias	نفرت
execration	نفرت
abominations	نفرت
abomination	نفرت
aversion	نفرت
aversions	نفرت
phobia	نفرت
disgust	نفرت
disgusts	نفرت
horridness	نفرت
malice	نفرت
odium	نفرت
hatred	نفرت
loathing	نفرت
hating	نفرت
hated	نفرت
obscence	نفرت انگیز
detestableness	نفرت انگیزی
loathful	نفرت انگیز
obnoxiousness	نفرت انگیزی
loathly	نفرت انگیز
scunner	مایه نفرت
odious	نفرت انگیز
disgusts	نفرت بیزاری
odiousness	نفرت انگیزی
hating	نفرت داشتن از
detestable	نفرت انگیز
loathsomeness	نفرت انگیزی
forbiddingness	نفرت انگیزی
offensiveness	نفرت انگیزی
asitia	نفرت از غذا
despising	نفرت داشتن
despises	نفرت داشتن
enmity	عداوت نفرت
despised	نفرت داشتن
eyesore	مایه نفرت
eyesores	مایه نفرت
despise	نفرت داشتن
hating	نفرت تنفر
loathes	نفرت داشتن از
loathed	نفرت داشتن از
loathe	نفرت داشتن از
mawkishness	نفرت انگیزی
disgust	نفرت بیزاری
execrative	نفرت کننده
fulsomeness	نفرت انگیزی
hate	نفرت داشتن از
hate	نفرت تنفر
noisomeness	نفرت انگیزی
hated	نفرت داشتن از
forbidding	نفرت انگیز
nauseousness	نفرت انگیزی
loathsome	نفرت انگیز
invidious	نفرت انگیز
hates	نفرت داشتن از
hatable	نفرت انگیز
hated	نفرت تنفر
stinking	نفرت اور
blasted	نفرت انگیز
hates	نفرت تنفر
sick of (someone or something) <idiom>	نفرت از چیزی
hatefulness	نفرت انگیزی
hateable	نفرت انگیز
execrable	نفرت انگیز زشت
nastily	بطور نفرت انگیز
look down one's nose at someone or something <idiom>	نفرت خودرانشان دادن
execration	لعنت مایهء نفرت
forbiddingly	بطور نفرت انگیز
to stink in one's nostrils	نفرت انگیز بودن
stinker	شخص نفرت انگیز
disgustingly	بطور نفرت اور
odiously	بطور نفرت انگیز
obnoxiously	بطور نفرت انگیز
horrid	سهمناک نفرت انگیز
invidiously	بطور نفرت انگیز
obnoxious smell	بوی نفرت انگیز
fulsomely	بطور نفرت انگیز
stinkin	نفرت انگیز پست
stinkard	ادم نفرت انگیز متعفن
infamous	پست نفرت انگیز شنیع
gruesome	وحشت اور نفرت انگیز
loathly	زننده بطور نفرت انگیز
obnoxious	زیان بخش نفرت انگیز
to bring odium on	مورد نفرت قرار دادن
dispiteous	نفرت اور کینه توز
touches	وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch	وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
impression	احساس
sense line	خط احساس
impressions	احساس
sentiment	احساس
thick skinned	بی احساس
sensation	احساس
apperception	احساس
apathetic	بی احساس
sense	حس احساس
sense	احساس
aesthsis	احساس
sensed	احساس
sensed	حس احساس
sensations	احساس
senses	احساس
feelings	احساس
feeling	احساس
appriciation	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
gusto	احساس
sensing	احساس
percipience	احساس
esthesis	احساس
senses	حس احساس
aesthesia	قوه احساس
handle	احساس بادست
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
guilt feeling	احساس گناه
supersensory	مافوق احساس
really	احساس میکنم
impassible	فاقد احساس
aggro	احساس پرخاشگری
dual sensation	احساس دوگانه
malaise	احساس مرض
perceptions	دریافت احساس
sensorium	مرکز احساس
perception	دریافت احساس
amenability	احساس مسئولیت
malease	احساس مرض
subjective sensation	احساس غیرعینی
carebaria	احساس فشار در سر
handles	احساس بادست
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
stolid	فاقد احساس
stolidly	فاقد احساس
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
nostalgia	احساس غربت
euthymia	احساس سرحالی
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
esthesiometer	احساس سنج
sensation of hunger	احساس گرسنگی
sense organ	عامل احساس
antipathy	احساس مخالف
feelers	احساس کننده
sense wire	سیم احساس
itchiness	احساس خارش
pang	احساس بد وناگهانی
feeler	احساس کننده