Dictiornary-Farsi | اسباب استنشاق | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
inhalator	اسباب استنشاق


Other Matches

aspirations	استنشاق
aired	استنشاق
airs	استنشاق
aspiration	استنشاق
imbibition	استنشاق
inhalation	استنشاق
inspiration	استنشاق
air	استنشاق
inbreathe	استنشاق کردن
inhalant	استنشاق کننده
aspiring	استنشاق کردن
inhaler	استنشاق کننده
aspires	استنشاق کردن
inspire	استنشاق کردن
inspires	استنشاق کردن
inhale	استنشاق کردن
inhaled	استنشاق کردن
irrespirable	غیرقابل استنشاق
inhales	استنشاق کردن
inhaling	استنشاق کردن
aspire	استنشاق کردن
aspired	استنشاق کردن
indoklon therapy	درمان با استنشاق اندوکلون
breathed	نفس کشیدن استنشاق کردن
breathe	نفس کشیدن استنشاق کردن
breathes	نفس کشیدن استنشاق کردن
respirators	اسبابی که به دهان و بینی می گذارند تا از استنشاق موادزیان اور جلوگیری کند
respirator	اسبابی که به دهان و بینی می گذارند تا از استنشاق موادزیان اور جلوگیری کند
frowst	بوی بد دراطاق بوی ناه استنشاق کردن
lash up	اسباب
contrivance	اسباب
dixings	اسباب
things	اسباب
rigging	اسباب
tackling	اسباب
tool	اسباب
apparatus	اسباب
tackles	اسباب
tackled	اسباب
tackle	اسباب
accouterment	اسباب
mountings	اسباب
devices	اسباب
instrumentally	با اسباب
geap	اسباب
instrument	اسباب
free handed	بی اسباب
free hand	بی اسباب
article	اسباب
articles	اسباب
apparel	اسباب
fixings	اسباب
rigs	اسباب
rigged	اسباب
rig	اسباب
device	اسباب
doodads	اسباب
traps	اسباب
valuables	اسباب
outfit	اسباب
appliances	اسباب
appliance	اسباب
outfits	اسباب
whigmaleerie	اسباب
gadget	اسباب
gadgets	اسباب
whigmaleery	اسباب
contraptions	اسباب
removers	اسباب کش
freehand	بی اسباب
contraption	اسباب
remover	اسباب کش
doodad	اسباب
contrivances	اسباب
plaything	اسباب بازی
playthings	اسباب بازی
causes of revelation	اسباب نزول
implemented	اسباب اجراء
implementing	اسباب اجراء
drag	اسباب لایروبی
dragged	اسباب لایروبی
military device	اسباب ارتشی
move	اسباب کشی
spare	اسباب یدکی
spared	اسباب یدکی
slides	اسباب لغزنده
drags	اسباب لایروبی
kit	اسباب کار
implement	اسباب اجراء
kits	اسباب کار
implements	اسباب اجراء
caboodle	اسباب سفر
disfurnish	بی اسباب کردن
enginery	اسباب جنگی
geared	اسباب لوازم
malice	اسباب چینی
gear	اسباب لوازم
furniture	سامان اسباب
impedimenta	اسباب تاخیرحرکت
exerciser	اسباب ورزش
conspiracy	اسباب چینی
conspiracies	اسباب چینی
gears	اسباب لوازم
utensils	وسایل اسباب
utensil	وسایل اسباب
tools	اسباب کار
appurtenance	اسباب جهاز
fishing gear	اسباب ماهیگیری
crimper	اسباب فردادن مو
discommodity	اسباب زحمت
moved	اسباب کشی
stamper	اسباب کوبیدن
(be) put out <idiom>	اسباب زحمت
dumbbells	اسباب ورزشی
trocar	اسباب بزل
toys	اسباب بازی
toy	اسباب بازی
thing	اسباب دارایی
appliance	اسباب کار
dumbbell	اسباب ورزشی
appliances	اسباب کار
purofier	اسباب پاک کن
paraphernalia	اسباب لوازم
inconveniencing	اسباب زحمت
rectifier	اسباب تقطیر
resonator	اسباب ارتعاش
slide	اسباب لغزنده
Luggage	اسباب و اثاثیه
inconvenienced	اسباب زحمت
fittings and fixtures	اسباب و اثاثه
engine	موتور اسباب
moves	اسباب کشی
inconvenience	اسباب زحمت
inconveniences	اسباب زحمت
purofier	اسباب تصفیه گاز
dentifactor	اسباب دندان سازی
cumbrous	اسباب زحمت پرزحمت
coffee roaster	اسباب بودادن قهوه
hatcher	اسباب جوجه گیری
toyer	سازنده اسباب بازی
to form a plot	اسباب چینی کردن
to put to inconvenience	اسباب زحمت شدن
spurtle	اسباب اتش همزن
conspiratress	اسباب چینی کردن
surveying insatrument	اسباب نقشه برداری
emcumber	اسباب زحمت شدن
instrumental drawing	نقشه کشی با اسباب
vinifacteur	اسباب شراب سازی
take your w to another room	اسباب کارخودراباطاق دیگرببرید
trangam	اسباب عجیب وغریب
mathematical instrument	اسباب نگاره کشی
moonlight fliting	اسباب کشی شبانه
toylike	مثل اسباب بازی
luggage van	واگن اسباب و اثاثیه
move house	اسباب کشی کردن
to shift to the new building	اسباب کشی کردن
piano player	اسباب پیانو زنی
equipage	اسباب و لوازم جنگی
lay out	اسباب خرده ریز
this luggage	این اسباب و اثاثیه
charge coupled device	اسباب تزویج علامت
peelers	اسباب پوست کن پلیس
baubles	اسباب بازی بچه
bauble	اسباب بازی بچه
move	اسباب کشی کردن
encumbrances	اسباب زحمت گرفتاری
encumbrance	اسباب زحمت گرفتاری
moved	اسباب کشی کردن
moves	اسباب کشی کردن
roulette	اسباب قمار چرخان
churns	بوسیله اسباب گردنده
churned	بوسیله اسباب گردنده
churn	بوسیله اسباب گردنده
encumbers	اسباب زحمت شدن
encumbering	اسباب زحمت شدن
encumbered	اسباب زحمت شدن
peeler	اسباب پوست کن پلیس
powder puff	اسباب پودر زنی
shear	اسباب برش قیچی
partition	وسیله یا اسباب تفکیک
encumber	اسباب زحمت شدن
partitions	وسیله یا اسباب تفکیک
part	اسباب یدکی اتومبیل
devices	دستگاه اسباب وسیله
appurtenence	اسباب چیزهای وابسته
apparatus	اسباب و وسایل ژیمناستیک
device	دستگاه اسباب وسیله
leeches	اسباب خون گیری
leech	اسباب خون گیری
powder puffs	اسباب پودر زنی
scoops	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
adjustments	الت تعدیل اسباب تنظیم
light meter	اسباب کوچک نور سنجی
lithophone	اسباب کشف ریگ درابدان
scooped	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
scooping	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
toiletry	لوازم ارایش اسباب توالت
sequencer	اسباب سنجش توالی وتسلسل
vaulting	پرش از روی اسباب ژیمناستیک
resisters	اسباب مقاوم دربرابر برق