Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (21 milliseconds)
English
Persian
initiate
اغاز کردن شروع کردن
initiated
اغاز کردن شروع کردن
initiates
اغاز کردن شروع کردن
initiating
اغاز کردن شروع کردن
Search result with all words
begin
اغاز نهادن شروع کردن
begins
اغاز نهادن شروع کردن
Other Matches
alpha
اغاز شروع
alphas
اغاز شروع
incipit
شروع و اغاز
false starts
اغاز نادرست خطا در شروع
false start
اغاز نادرست خطا در شروع
jump-starts
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
jump-start
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
jump start
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
jump-starting
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
jump-started
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
start off
شروع کردن شروع شدن
launched
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launching
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
set up
مشخص کردن یا مقدار دهی اولیه کردن یا شروع یک برنامه کاربردی یاسیستم
to wipe the slate clean
<idiom>
شروع تازه ای کردن
[تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن]
[اصطلاح]
incept
اغاز کردن
lead off
اغاز کردن
launched
اغاز کردن
inchoate
اغاز کردن
launch
اغاز کردن
launching
اغاز کردن
begin
اغاز کردن
begins
اغاز کردن
launches
اغاز کردن
birth
اغاز کردن
commenced
اغاز کردن
inaugurates
اغاز کردن
births
اغاز کردن
commence
اغاز کردن
initiate
اغاز کردن
initiated
اغاز کردن
initiates
اغاز کردن
to push off
اغاز کردن
push off
اغاز کردن
initiating
اغاز کردن
inaugurating
اغاز کردن
inaugurated
اغاز کردن
commences
اغاز کردن
inaugurate
اغاز کردن
commencing
اغاز کردن
to take arms
جنگ اغاز کردن
reoccupy
دوباره اغاز کردن
turn on
<idiom>
روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
to set about
شروع کردن مبادرت کردن بکاری
tee off
اغاز کردن محکم زدن
to pipe up
زدن یا خواندن اغاز کردن
alliterate
چند کلمهء نزدیک بهم را با یک حرف اغاز کردن
lead off
<idiom>
شروع کردن ،باز کردن
launches
شروع کردن اقدام کردن
launched
شروع کردن اقدام کردن
launch
شروع کردن اقدام کردن
push off
<idiom>
ترک کردن ،شروع کردن
launching
شروع کردن اقدام کردن
stx
شروع متن اغاز متن
take up
<idiom>
شروع کردن
streek
شروع کردن
to strike into
شروع کردن
get off on the wrong foot
<idiom>
بد شروع کردن
get one's feet wet
<idiom>
شروع کردن
set about
<idiom>
شروع کردن
commencing
شروع کردن
commences
شروع کردن
commenced
شروع کردن
commence
شروع کردن
kick off
<idiom>
شروع کردن
tee off
شروع کردن
put in hand
شروع کردن
embark
شروع کردن
embarking
شروع کردن
set in
شروع کردن
embarks
شروع کردن
embark upon
شروع کردن
embarked
شروع کردن
reopen
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopening
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopened
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopens
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
launches
شروع کردن حمله
to f. a laughing
شروع بخنده کردن
launching
شروع کردن حمله
to start from the beginning
[to start afresh]
از آغاز شروع کردن
to break into a run
شروع کردن به دویدن
to go
[fall]
together by the ears
[outdated]
<idiom>
شروع به دعوی کردن
attempting to steal
شروع کردن به سرقت
to open fire
شروع به اتش کردن
launched
شروع کردن حمله
warm up
شروع کردن به کار
start up
<idiom>
بازی را شروع کردن
tune up
شروع باواز کردن
to start
شروع کردن به دویدن
launch
شروع کردن حمله
set-tos
با اشتیاق شروع کردن
set-to
با اشتیاق شروع کردن
set to
با اشتیاق شروع کردن
blast-off
شروع بپرواز کردن
blast off
شروع بپرواز کردن
to start
[for]
شروع کردن رفتن
[به]
do up
شروع بکار کردن
dig in
<idiom>
شروع به خوردن کردن
get in on the ground floor
<idiom>
ازابتدا شروع کردن
To start from scratch .
از هیچ شروع کردن
open fire
شروع به تیراندازی کردن
pipe up
شروع به نی زدن کردن
to gather way
شروع بحرکت کردن
come to blows
<idiom>
شروع به جنگیدن کردن
trigger
شروع کردن حمله یاکار
come to one's senses
<idiom>
شروع به فکر صحیح کردن
attempting
قصد کردن شروع به جرم
back to the drawing board
<idiom>
کاری را از اول شروع کردن
attempts
قصد کردن شروع به جرم
attempted
قصد کردن شروع به جرم
attempt
قصد کردن شروع به جرم
to get to
شروع کردن دست گرفتن
triggered
شروع کردن حمله یاکار
triggers
شروع کردن حمله یاکار
restart
بازاغازی دوباره شروع کردن
go off
<idiom>
شروع به زنگ زدن کردن
attempting to commit murder
شروع کردن به قتل عمد
to push off
شروع کردن بیرون رفتن
to come to one's senses
شروع به فکر عاقلانه کردن
attempting to commit rape
شروع کردن به تجاوز جنسی
scratch the surface
<idiom>
تازه شروع به کار کردن
off the wagon
<idiom>
دوباره شروع به خوردن الکل کردن
to get cracking
شروع کردن
[به کاری]
[اصطلاح روزمره]
take off
جهش کردن شروع به پرواز به پروازدرامدن
to start quarrelling
<idiom>
شروع به دعوی کردن
[اصطلاح روزمره]
to tie into something
[ American E]
با هیجان و پر انرژی کاری را شروع کردن
pick up
<idiom>
ادامه دادن ،دوباره شروع کردن
to be fever began to a bate
تب شروع کردبه فروکش کردن یا فرونشستن
to struck up
بهم زدن شروع بزدن کردن
to get down to business
کار و بار را شروع کردن
[اصطلاح روزمره]
indenting
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
indents
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
load point
شروع بخش ضبط کردن در نوار مغناطیسی
cancellation
عمل متوقف کردن فرآیند شروع شده
indent
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
to turn on the waters
یکدفعه شروع به گریه کردن
[اصطلاح روزمره]
to start an argument with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
to start a fight with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
wake up
تنظیم کردن یا شروع یا مقدار اولیه دادن
colds
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
cold
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
colder
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
coldest
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
staging area
فاصله بین منطقه اماده کردن اتومبیل و نقطه شروع
groups
کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
debuts
نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
debut
نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
group
کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
run-up
[start-up]
نزدیکی به مکان شروع با دویدن
[برای جهش یا پرتاب کردن]
[ورزش]
mode
وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
modes
وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
click
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
clicks
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
clicked
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
face off
رویارویی دو حریف در اغاز رویارویی دو حریف در اغازبازی لاکراس اغاز بازی باپرتاب توپ واترپولو
dawned
اغاز اغاز شدن
dawn
اغاز اغاز شدن
dawns
اغاز اغاز شدن
dawning
اغاز اغاز شدن
set up
مدت زمان بین سیگنال شروع یک برنامه و شروع آن
to fall to
شروع بخوردن یاجنگ کردن بخوردن افتادن
To start from scratch.
از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
launching area
منطقه شروع پرواز منطقه شروع عملیات اب خاکی
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
initiation
شروع کار شروع
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verify
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoot
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster
تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
orienting
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
cross examination
تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
surveyed
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper
[metal or glass]
آب دادن
[سخت کردن]
[آبدیده کردن]
[بازپخت کردن]
[فلز یا شیشه]
orients
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orient
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
survey
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
surveys
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to appeal
[to]
درخواستن
[رجوع کردن به]
[التماس کردن]
[استیناف کردن در دادگاه]
buck up
پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
assigned
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigns
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
served
نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
concentrate
غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
assigning
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
tae
پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
calk
بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com