English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English Persian
make hay while the sun shines <idiom> انجام بموقع کار
Other Matches
forehanded بموقع
pertinently بموقع
in time بموقع
in good time بموقع
betimes بموقع
on the stroke بموقع
in the nick بموقع
in season بموقع
timous or meous بموقع
oportunely بموقع
timely بموقع
opportunely بموقع
well timed بموقع
providentially بموقع
apropos بموقع
seasonable بموقع
well-timed بموقع
opportune بموقع
punctual بموقع
an early visit دیدنی بموقع
newsworthy جالب و بموقع
duly بموقع خود
not amiss بموقع درخورمقتضی
belive بموقع خود
proper بجا بموقع
timeous بموقع بجا
pat بهنگام بموقع
pats بهنگام بموقع
patted بهنگام بموقع
patting بهنگام بموقع
just in time درست بموقع
to carry into effect بموقع اجراگذاشتن
timous بموقع بجا
You arrived in the nick of time. درست بموقع رسیدی
fitting بموقع پرو لباس
recessional وابسته بموقع تنفس
to rap out بموقع گفتن فی المجلس ساختن
upto the mark داخل موضوع درست درجای خود بهنگام بموقع
fails انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
failed انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
fail انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
like a duck takes the water [Idiom] کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
qui facit per alium facit perse کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
automates نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automate نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automating نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automated نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
failure انجام ندادن کاری که باید انجام شود
failures انجام ندادن کاری که باید انجام شود
robot وسیلهای که برای انجام یک سری امور تولیدی که مشابه کارهای انجام شده توسط افراد است برنامه ریزی میشود
robots وسیلهای که برای انجام یک سری امور تولیدی که مشابه کارهای انجام شده توسط افراد است برنامه ریزی میشود
gurantee عبارت از ان است که دولت یا دولتهایی طی معاهدهای متعهد شوند که انچه را قادر باشند جهت انجام امر معینی انجام دهند
to carry out a proposal پیشنهادی را اجرا کردن پیشنهادی را بموقع اجراگذاشتن
scratch one's back <idiom> کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
upward compatible اصلاحی به این معنی که یک سیستم کامپیوتری یا غستگاه جانبی قادر است هر کاری راکه مدل قبلی انجام می داده انجام داده و علاوه بر ان عملکردهای بیشتری هم داشته باشد سازگاری رو به پیشرفت
retention money مقدار پولی که کارفرما جهت حسن انجام کار پیمانکار نگه میدارد واین مقدار درصدی ازکل قرارداد است که حسن انجام کار نامیده میشود
querying 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
query 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
queries 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
queried 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
continue ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continues ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
mission , oriented لازم برای انجام ماموریت ضروری برای انجام ماموریت
end all انجام
effectuation انجام
fulfilment انجام
execution انجام
performance انجام
commission انجام
commissioning انجام
commissions انجام
terminuse ad quem انجام
transaction انجام
implementation انجام
accomplishment انجام
compietion انجام
at last سر انجام
fulfillment انجام
achievement انجام
enforcement انجام
consummation انجام
implement انجام
sequel انجام
performances انجام
sequels انجام
implemented انجام
implements انجام
implementing انجام
completion انجام
achievements انجام
implementation انجام
parform انجام دادن
from a to izzard از اغاز تا انجام
from first to last ازاغازتا انجام
from beginning to end ازابتداتا انجام
to go through انجام دادن
fulfill انجام دادن
action انجام کاری
do-it-yourself خود انجام
time-honoured انجام کاریدردرازمدت
fulfil انجام دادن
furnishing انجام دادن
non-starter کار نا انجام
successful نیک انجام
non-starters کار نا انجام
to carry through انجام دادن
to do a thing the right way انجام دادن
finalization انجام رسانی
to follow out انجام دادن
for doing it برای انجام ان
furnishes انجام دادن
fulfils انجام دادن
conclusions انجام نتیجه
covers انجام دادن
fulfills انجام دادن
fulfilling انجام دادن
fulfilled انجام دادن
accomplished انجام شده
actions انجام کاری
chars انجام دادن
pays انجام دادن
effecting انجام دادن
effected انجام دادن
accomplishing انجام دادن
accomplishes انجام دادن
accomplish انجام دادن
effect انجام دادن
repetitions باز انجام
out-and-out انجام شده
repetition باز انجام
paying انجام دادن
pay انجام دادن
charring انجام دادن
char انجام دادن
honored انجام تعهد
honoring انجام تعهد
out and out انجام شده
honors انجام تعهد
honour انجام تعهد
honoured انجام تعهد
honouring انجام تعهد
honours انجام تعهد
unaccomplished انجام نشده
feasibility توانایی انجام
godspeed پایان انجام
go through انجام دادن
shock tactics انجام کاریباسرعتوباخشونت
functor انجام دهنده
to make good انجام دادن
secondary action انجام عملیاتیجهتموثرترکردنیکاعتصاب
fulfit انجام دادن
confrontational انجام اعتصاب
performable انجام دادنی
performs انجام دادن
unaided انجام چیزیبدونکمکدیگران
non performance عدم انجام
effectual انجام شدنی
unsporting انجام حرکاتغیرورزشیدربرابرحریفدریکبازی
make out <idiom> انجام دادن
perform انجام دادن
to put through انجام دادن
performed انجام دادن
stand to انجام دادن
put ineffect انجام دادن
feasible <adj.> انجام شدنی
makable [spv. makeable] <adj.> انجام شدنی
makeable <adj.> انجام شدنی
manageable <adj.> انجام شدنی
possible [doable, feasible] <adj.> انجام شدنی
practicable <adj.> انجام شدنی
achievable <adj.> انجام پذیر
contrivable <adj.> انجام پذیر
doable <adj.> انجام پذیر
feasible <adj.> انجام پذیر
makable [spv. makeable] <adj.> انجام پذیر
makeable <adj.> انجام پذیر
doable <adj.> انجام شدنی
contrivable <adj.> انجام شدنی
achievable <adj.> انجام شدنی
put inpractice انجام دادن
carry into effect انجام دادن
make something happen انجام دادن
actualise [British] به انجام رساندن
actualize به انجام رساندن
carry ineffect به انجام رساندن
implement به انجام رساندن
put ineffect به انجام رساندن
put inpractice به انجام رساندن
carry into effect به انجام رساندن
make something happen به انجام رساندن
manageable <adj.> انجام پذیر
possible [doable, feasible] <adj.> انجام پذیر
practicable <adj.> انجام پذیر
unfeasible <adj.> انجام ناپذیر
inexecutable <adj.> انجام ناپذیر
impracticable <adj.> انجام ناپذیر
repeat باز انجام
put on انجام دادن
conclusion انجام نتیجه
repeats باز انجام
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com