English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
make باعث شدن وادار یا مجبورکردن
makes باعث شدن وادار یا مجبورکردن
Other Matches
enforcing وادار کردن مجبورکردن
enforces وادار کردن مجبورکردن
enforced وادار کردن مجبورکردن
enforce وادار کردن مجبورکردن
forcing مجبورکردن
force مجبورکردن
compel مجبورکردن
compelled مجبورکردن
compelling مجبورکردن
compels مجبورکردن
forces مجبورکردن
force مجبورکردن بزورگرفتن
bayonetted با سرنیزه مجبورکردن
forces مجبورکردن بزورگرفتن
bayonets با سرنیزه مجبورکردن
forcing مجبورکردن بزورگرفتن
bayonet با سرنیزه مجبورکردن
bayonetting با سرنیزه مجبورکردن
necessitated واجب کردن مجبورکردن
necessitating واجب کردن مجبورکردن
necessitates واجب کردن مجبورکردن
necessitate واجب کردن مجبورکردن
bludgeon مجبورکردن کتک زدن
bludgeoned مجبورکردن کتک زدن
bludgeoning مجبورکردن کتک زدن
bludgeons مجبورکردن کتک زدن
force one's hand <idiom> مجبورکردن شخص که قبل از وقت مقررکاری را انجام دهد
trumeau وادار
mullion=middle post وادار
muntin وادار
impel وادار کردن
enforce وادار کردن
suasive وادار کننده
persuadable وادار کردنی
enforces وادار کردن
enforcing وادار کردن
transom وادار افقی
enforced وادار کردن
persuasible وادار کردنی
compels وادار کردن
forces وادار کردن
forcing وادار کردن
impelled وادار کردن
persuade وادار کردن
persuades وادار کردن
persuading وادار کردن
compel وادار کردن
impels وادار کردن
compelled وادار کردن
compelling وادار کردن
force وادار کردن
inducible وادار کردنی
inducing وادار کردن
impeller وادار کننده
prompter وادار کننده
impelling وادار کردن
persuasive وادار کننده
induces وادار کردن
prompters وادار کننده
he was made to go وادار به رفتن شد
endue وادار کردن
induce وادار کردن
impellor وادار کننده
induced وادار کردن
to persuade in to an act وادار بکاری کردن
neutralized وادار به بیطرفی شده
penance وادار به توبه کردن
entrap into با اغفال وادار کردن به .....
to make repeat وادار به تکرار کردن
bring on وادار به عمل کردن
pacified به صلح وادار کردن
incitation وادار سازی اغوا
impellent محرک وادار کننده
pacifying به صلح وادار کردن
coerce بزور وادار کردن
coerced بزور وادار کردن
coerces بزور وادار کردن
coercing بزور وادار کردن
pacifies به صلح وادار کردن
pacify به صلح وادار کردن
pacification به صلح وادار کردن
middle lintel in window وادار میانی پنجره
hustle بزور وادار کردن
hustled بزور وادار کردن
hustling بزور وادار کردن
i made him go او را وادار کردم برود
intimidates با تهدید وادار کردن
hustles بزور وادار کردن
intimidate با تهدید وادار کردن
to persuade somebody of something کسی را وادار به چیزی کردن
to lead on وادار به اقدامات بیشتری کردن
have مجبور بودن وادار کردن
he acted from impluse اورابکردن ان کار وادار کرد
obliges وادار کردن مرهون ساختن
oblige وادار کردن مرهون ساختن
obliged وادار کردن مرهون ساختن
having مجبور بودن وادار کردن
to compel the attendance of a witness وادار به حاضر شدن شاهدی [قانون]
The party was latched on to him. He was saddled with the party. میهمانی را بگردنش گذاشتند ( ترغیب یا وادار شد )
to put any one through a book کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
imprest وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
trick someone into doing somethings با حیله کسی را وادار به کاری کردن
change of engagement وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
they howled the speaker down سخنگوراباجیغ وداد وادار به پایین امدن کردند
suborn به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collects وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collect وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collecting وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
extends وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
leads هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
extending وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
following my lead یک جور بازی که هر بازیکن را وادار میکنند هرکاری که استاد کرد او نیز بکند
causing باعث
causes باعث
cause باعث
incentives باعث
incentive باعث
author باعث
set off <idiom> باعث انفجارشدن
vibrative باعث ارتعاش
productive of annoyance باعث زحمت
vibratory باعث ارتعاش
author باعث شدن
it will give rise to a quarrel باعث دعواخواهد شد
touch off <idiom> باعث انفجارشدن
make باعث شدن
motive محرک باعث
motives محرک باعث
makes باعث شدن
give rise to باعث شدن
to give rise to باعث شدن
to give birth to باعث شدن
take its toll <idiom> باعث ویرانی
occasioning تصادف باعث شدن
occasioned تصادف باعث شدن
put through the wringer <idiom> باعث استرسزیاد شدن
do out of <idiom> باعث از دست دادن
get (someone) down <idiom> باعث ناراحتی شدن
turn one's stomach <idiom> باعث حال به هم خوردگی
occasion تصادف باعث شدن
occasions تصادف باعث شدن
step on one's toes <idiom> باعث رنجش شدن
give rise to <idiom> باعث کاری شدن
knock oneself out <idiom> باعث تلاش فراوان
My pleasure. باعث افتخار من است.
to cavse to see باعث دیدن شدن
With pleasure. باعث افتخار من است.
drinking was his ruin باعث خرابی اوشد
It is to our credit. باعث روسفیدی ماست
it provokes laughter باعث خنده است
it occasioned his death باعث مرگ اوشد
allergen مادهای که باعث حساسیت میشود
knock the living daylights out of someone <idiom> باعث غش کردن کسی شدن
put on the map <idiom> باعث معروف شدن مکانی
step up <idiom> باعث سریع شدن چیزی
hemagglutinate باعث انعقاد خون شدن
make out <idiom> باعث اعتماد،اثبات شخص
stir up a hornet's nest <idiom> باعث عصبانیت مردم شدن
occasions سبب موقعیت باعث شدن
occasioning سبب موقعیت باعث شدن
get through to <idiom> باعث فهمیدن کسی شود
shut up باعث وقفه در تکلم شدن
swirl گشتن باعث چرخش شدن
casus belli عمل خصمانه باعث جنگ
have باعث انجام کاری شدن
swirled گشتن باعث چرخش شدن
swirling گشتن باعث چرخش شدن
swirls گشتن باعث چرخش شدن
give pause to <idiom> باعث توقف وفکر شدن
throw back باعث تاخیر شدن رجعت
occasion سبب موقعیت باعث شدن
give to understand <idiom> باعث فهم کسی شدن
having باعث انجام کاری شدن
occasioned سبب موقعیت باعث شدن
keep (someone) up <idiom> باعث بیخوابی شدن ،بیدار نگهداشتن
businesses که باعث میشود یک تجارت کار باشد
q fever تب کیو که باعث ذات الریه میشود
business که باعث میشود یک تجارت کار باشد
have the last laugh <idiom> باعث احمق بنظر رسیدن شخص
bring the house down <idiom> باعث خنده زیاد دربین تماشاچیان
crack the whip <idiom> باعث سخت کارکردن شخصی شدن
avalanches عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
glitches هر چیزی که باعث قط ع ناگهانی کامپیوتر یا وسیله شود
avalanche عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
hemolyze باعث تجزیه گویچه سرخ خون شدن
drive باعث کار کردن یک نوار یا دیسک شدن
transfer payment پرداخت پولی که هیچ کارتولیدی را باعث نشود
type ahead ویژگی ای که باعث از بین رفتن کلمه میشود
to show somebody up [by behaving badly] باعث خجالت کسی شدن [با رفتار بد خود]
biases وضع نامنظم گوی که باعث چرخیدن ان میشود
definitions کارایی و دستوراتی که باعث ایجاد یک عمل می شوند
air one's dirty laundry (linen) in public <idiom> مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com