English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 188 (9 milliseconds)
English Persian
jointly باهم
concurrently باهم
vis a vis باهم
vis-a-vis باهم
simultaneously باهم
concerted باهم
together باهم
at once باهم
conjointly باهم
inchorus باهم
one with a باهم
simoltaneous باهم
simoltaneously باهم
tutti باهم
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincides باهم رویدادن
interweaving باهم امیختن
coinciding باهم رویدادن
interweave باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
coexists باهم زیستن
to grow together باهم پیوستن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
all at once همه باهم
collaborating باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
concomitancy باهم بودن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
one anda همه باهم
kissing kind باهم دوست
collocation باهم گذاری
coadunate باهم روییده
coexisting باهم زیستن
interwove باهم امیختن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
to be together باهم بودن
to act jointly باهم کارکردن
to work together باهم کارکردن
We went together . باهم رفتیم
coexisted باهم زیستن
to keep company باهم بودن
cohabitation زندگی باهم
to huddle together باهم غنودن
coexist باهم زیستن
to whip in باهم نگاهداشتن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
com پیشوند بمعانی با و باهم
to keep friends باهم دوست ماندن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
to keep company باهم امیزش کردن
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم متناسب شدن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to hang together باهم مربوط بودن
symmetrize باهم قرینه کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to be good pax باهم دوست بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to grow into one باهم یکی شدن
interwed باهم پیوند کردن
intercommon باهم شرکت کردن
to grow together باهم یکی شدن
cross fertilize باهم پیوند زدن
cohabited باهم زندگی کردن
they had words باهم نزاع کردند
coapt باهم جور امدن
confuse باهم اشتباه کردن
impacted باهم جمع شده
splice باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
grades جورکردن باهم امیختن
grade جورکردن باهم امیختن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
confuses باهم اشتباه کردن
impacted باهم جوش خورده
chum باهم زندگی کردن
interchanging باهم عوض کردن
correlation بستگی دوچیز باهم
interchanges باهم عوض کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
interchange باهم عوض کردن
cohabit باهم زندگی کردن
coact باهم نمایش دادن
cohabits باهم زندگی کردن
interchanged باهم عوض کردن
add جمع زدن باهم پیوستن
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
adding جمع زدن باهم پیوستن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
col پیشوند بمعانی باو باهم
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
confluent باهم جاری شونده متلاقی
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave باهم بافتن درهم بافتن
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com