English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
trimmer زینت دهنده تغییر عقیده دهنده بنابمصالح روز
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
exhibiter نمایش دهنده ارائه دهنده
extender توسعه دهنده ادامه دهنده
catalysts تشکیلات دهنده سازمان دهنده
catalyst تشکیلات دهنده سازمان دهنده
conglutinative التیام دهنده جوش دهنده
bailor امانت دهنده کفیل دهنده
bailer امانت دهنده کفیل دهنده
exhibitors نمایش دهنده ارائه دهنده
exhibitor نمایش دهنده ارائه دهنده
conjointly باهم
one with a باهم
simultaneously باهم
vis a vis باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
jointly باهم
concerted باهم
together باهم
inchorus باهم
tutti باهم
vis-a-vis باهم
concurrently باهم
at once باهم
to whip in باهم نگاهداشتن
to grow together باهم پیوستن
to keep company باهم بودن
to huddle together باهم غنودن
coincided باهم رویدادن
kissing kind باهم دوست
collaborated باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
coexists باهم زیستن
cohabitation زندگی باهم
one anda همه باهم
We went together . باهم رفتیم
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
collocation باهم گذاری
interweaving باهم امیختن
to act jointly باهم کارکردن
to be together باهم بودن
coadunate باهم روییده
cowork باهم کارکردن
interwove باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
interweave باهم امیختن
coincide باهم رویدادن
coexist باهم زیستن
coinciding باهم رویدادن
concomitancy باهم بودن
all at once همه باهم
coincides باهم رویدادن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
coexisting باهم زیستن
to work together باهم کارکردن
coexisted باهم زیستن
cohabiting باهم زندگی کردن
intercommon باهم شرکت کردن
cohabited باهم زندگی کردن
to bill and coo باهم غنج زدن
cohabit باهم زندگی کردن
to be good pax باهم دوست بودن
to grow into one باهم یکی شدن
com پیشوند بمعانی با و باهم
correlation بستگی دوچیز باهم
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to grow together باهم یکی شدن
spliced باهم متصل کردن
splice باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
to keep company باهم امیزش کردن
impacted باهم جمع شده
impacted باهم جوش خورده
to keep friends باهم دوست ماندن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
coact باهم نمایش دادن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
coapt باهم جور امدن
coapt باهم متناسب شدن
interwed باهم پیوند کردن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
trigon اجتماع سه ستاره باهم
coexistent باهم زیست کننده
splices باهم متصل کردن
cohabits باهم زندگی کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
confuses باهم اشتباه کردن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
grades جورکردن باهم امیختن
grade جورکردن باهم امیختن
interchanging باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
confuse باهم اشتباه کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
chum باهم زندگی کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
they had words باهم نزاع کردند
interchange باهم عوض کردن
to hang together باهم مربوط بودن
cross fertilize باهم پیوند زدن
chums باهم زندگی کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
add جمع زدن باهم پیوستن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
adding جمع زدن باهم پیوستن
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
confluent باهم جاری شونده متلاقی
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
col پیشوند بمعانی باو باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
indicator نشان دهنده دستگاه نشان دهنده
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
altitude azimuth عقربه نشان دهنده ارتفاع هواپیما دستگاه نشان دهنده ارتفاع هواپیما
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
giver دهنده
irriguous اب دهنده
donor دهنده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com