Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 200 (9 milliseconds)
English
Persian
to huddle together
باهم غنودن
Other Matches
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to nuzzle oneself
غنودن
to nestle oneself
غنودن
snug
اسوده غنودن
nuzzling
غنودن عزیز داشتن
nuzzled
غنودن عزیز داشتن
cuddle
در بستر راحت غنودن
nuzzles
غنودن عزیز داشتن
cuddling
در بستر راحت غنودن
cuddles
در بستر راحت غنودن
nuzzle
غنودن عزیز داشتن
cuddled
در بستر راحت غنودن
repose
دراز کشیدن غنودن
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
at once
باهم
together
باهم
simultaneously
باهم
vis a vis
باهم
vis-a-vis
باهم
concerted
باهم
tutti
باهم
one with a
باهم
inchorus
باهم
concurrently
باهم
jointly
باهم
simoltaneous
باهم
conjointly
باهم
simoltaneously
باهم
interwove
باهم امیختن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
interweaving
باهم امیختن
to grow together
باهم پیوستن
one anda
همه باهم
interweave
باهم امیختن
interweaves
باهم امیختن
collocation
باهم گذاری
cowork
باهم کارکردن
cooperate
باهم کارکردن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
kissing kind
باهم دوست
to whip in
باهم نگاهداشتن
coadunate
باهم روییده
all at once
همه باهم
collaborated
باهم کارکردن
collaborate
باهم کارکردن
collaborates
باهم کارکردن
collaborating
باهم کارکردن
We went together .
باهم رفتیم
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
concomitancy
باهم بودن
to keep company
باهم بودن
coinciding
باهم رویدادن
coexist
باهم زیستن
cohabitation
زندگی باهم
to be together
باهم بودن
to work together
باهم کارکردن
to act jointly
باهم کارکردن
combining
باهم پیوستن
combine
باهم پیوستن
combines
باهم پیوستن
coincides
باهم رویدادن
coincided
باهم رویدادن
coincide
باهم رویدادن
coexists
باهم زیستن
coexisting
باهم زیستن
coexisted
باهم زیستن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
cross fertilize
باهم پیوند زدن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
spliced
باهم متصل کردن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
splice
باهم متصل کردن
impacted
باهم جمع شده
impacted
باهم جوش خورده
interwed
باهم پیوند کردن
interchanged
باهم عوض کردن
symmetrize
باهم قرینه کردن
they had words
باهم نزاع کردند
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
to be good pax
باهم دوست بودن
to bill and coo
باهم غنج زدن
interchanges
باهم عوض کردن
interchanging
باهم عوض کردن
to grow into one
باهم یکی شدن
to grow together
باهم یکی شدن
cohabits
باهم زندگی کردن
to hang together
باهم مربوط بودن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
intercommon
باهم شرکت کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
interchange
باهم عوض کردن
coexistent
باهم زیست کننده
confuse
باهم اشتباه کردن
chums
باهم زندگی کردن
chum
باهم زندگی کردن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
grades
جورکردن باهم امیختن
grade
جورکردن باهم امیختن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
confuses
باهم اشتباه کردن
correlation
بستگی دوچیز باهم
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
splicing
باهم متصل کردن
to keep friends
باهم دوست ماندن
coact
باهم نمایش دادن
sum
باهم جمع کردن
splices
باهم متصل کردن
sums
باهم جمع کردن
coapt
باهم متناسب شدن
cohabit
باهم زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
coapt
باهم جور امدن
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
adds
جمع زدن باهم پیوستن
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
adding
جمع زدن باهم پیوستن
add
جمع زدن باهم پیوستن
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
col
پیشوند بمعانی باو باهم
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
concatenate
بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead
دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility
توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis
همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
exclusive
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
psychomancy
رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave
باهم بافتن درهم بافتن
ecotype
بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com