Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (15 milliseconds)
English
Persian
To give somebody a few days grace .
بکسی چند روز مهلت دادن
Other Matches
grant a period of grace
مهلت دادن
giving a respite
مهلت دادن
to give ones heart to a person
دل بکسی دادن
respite
مهلت دادن
toincrease any one's salary
اضافه حقوق بکسی دادن
To meet a deadline .
تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
to show one out
راه بیرون رفتن را بکسی نشان دادن
patenting
امتیازیاحق انحصاری بکسی دادن اعطا کردن
patents
امتیازیاحق انحصاری بکسی دادن اعطا کردن
patent
امتیازیاحق انحصاری بکسی دادن اعطا کردن
patented
امتیازیاحق انحصاری بکسی دادن اعطا کردن
imposition of hands
هنگام دادن ماموریت روحانی بکسی یادعا کردن به وی
blue flag
پرچم ابی برای علامت دادن بکسی که اتومبیل دیگری بدنبال و نزدیک اوست تا راه بدهد
d. of grace
مهلت
usance
مهلت
time out
مهلت
moratorium
مهلت
moratoriums
مهلت
respite
مهلت
spaces
مهلت
space
مهلت
grace
مهلت
respite _
مهلت
period of grace
مهلت
graces
مهلت
leeway
مهلت
graced
مهلت
gracing
مهلت
to face any one down
بکسی تشرزدن
moratoriums
مهلت قانونی
moratorium
مهلت قانونی
to run across or against
بکسی تاخت
to ride one down
سواره بکسی
grace period
دوره مهلت
days of grace
مهلت اضافی
demur
مهلت خواستن
days of grace
ایام مهلت
deadline
اخرین مهلت
demurs
مهلت خواستن
asking for a respite
مهلت خواستن
deadlines
اخرین مهلت
to play a trick on any one
بکسی حیله
to play one f.
بکسی ناروزدن
to spat at
تف بکسی انداختن
moratory
مهلت دهنده
moratory
مهلت دار
what is the prompt
مهلت ان چقدراست
snap a person's nose off
بکسی پریدن
snap a person's head off
بکسی پریدن
demurring
مهلت خواستن
demurred
مهلت خواستن
drop by
بکسی سر زدن
credited
وعده مهلت
vacation
مرخصی مهلت
term of maintenance
مهلت نگاهداری
crediting
وعده مهلت
period of grace
مهلت پرداخت
break
طلوع مهلت
vacations
مرخصی مهلت
credits
وعده مهلت
credit
وعده مهلت
breaks
طلوع مهلت
to believe in a person
بکسی ایمان اوردن
serve one a trick
بکسی حیله زدن
to yearn to
بکسی اشتیاق داشتن
Dont you dare tell anyone .
مبادا بکسی بگویی
to paddle one's own canoe
کار بکسی نداشتن
have patience with me
بمن مهلت دهید
long dated
دارای مهلت زیاد
to serve one a trick
بکسی حیله زدن
To spit at someone (something).
بکسی (چیزی ) تف کردن
to give heed to any one
بکسی اعتنایاتوجه کردن
to give one the knee
بکسی تعظیم کردن
to give one the knee
بکسی تواضع کردن
cessation
قطع کردن مهلت
to do make or pay obeisance to
بکسی احترام گزاردن
ask for days grace
دو روز مهلت خواستن
Wait a minute .
یک دقیقه مهلت بده
bequeaths
بکسی واگذار کردن
exceed the deadline
گذشتن از مهلت مقرر
bequeathing
بکسی واگذار کردن
bequeathed
بکسی واگذار کردن
bequeath
بکسی واگذار کردن
to read one a lesson
بکسی نصیحت کردن
to take pity on any one
بکسی رحم کردن
imparlance
مهلت برای اشتی
imparlance
مهلت برای مصالحه
He gave the inemy no respite .
به دشمن مهلت نداد
to put a slur on any one
لکه بدنامی بکسی چسباندن
to run upon any one
بکسی برخورد یا تصادف کردن
to pelt some one with stones
سنگ بکسی پرت کردن
to give one the straight tip
محرمانه چیزیرا بکسی خبردادن
to serve notice on a person
رسما بکسی اخطار کردن
to pelt some one with stones
باسنگ بکسی حمله کردن
to ply any one with drink
باصرارنوشابه بکسی تعارف کردن
reddendum
موعد یا مهلت پرداخت اجاره
toa the life of a person
سوء قصدنسبت بکسی کردن
retaliate
عین چیزی را بکسی برگرداندن
heteroplasty
پیوندبافته کسی بکسی دیگر
pull through
در سختی بکسی کمک کردن
deride
بکسی خندیدن استهزاء کردن
retaliated
عین چیزی را بکسی برگرداندن
retaliates
عین چیزی را بکسی برگرداندن
retaliating
عین چیزی را بکسی برگرداندن
The deadline is coming closer.
مهلت مقرر نزدیکتر می شود.
derided
بکسی خندیدن استهزاء کردن
deriding
بکسی خندیدن استهزاء کردن
derides
بکسی خندیدن استهزاء کردن
to snap one's nose or head off
بکسی پریدن واوقات تلخی کردن
to swear tre sonagainstany one
سوگند برای خیانت بکسی خوردن
The prescribed time - limit expires tomorrow .
مهلت مقرر فردا منقضی می شود
prejudice agaiast a person
غرض نسبت بکسی از روی تعصب
to think highliy of any one
نسبت بکسی خوش بین بودن
Application may be filed by ...
مهلت ارائه تقاضا نامه تا ... است.
to do make or pay obeisance to
بکسی تواضع یا باسر سلام کردن
to serve a legal p on any one
ورقه قانونی بکسی ابلاغ کردن
To look fondly at someone .
با نظر خریداری بکسی نگاه کردن
favoritism
استثناء قائل شدن نسبت بکسی
to have recourse to a person
بکسی توسل جستن یامتوسل شدن
to bechon to a person to come
اشاره بکسی کردن برای دعوت وی
Her husband cant get a word in edgeways .
به همسرش مهلت یک کلمه حرف نمی دهد
to run in to a person
دیدنی مختصر از کسی کردن بکسی سرزدن
short shrift
مهلت مختصربرای اقرار بگناه پیش از مردن
to palm off a thing on aperson
چیزیرا با تردستی بکسی رساندن یابراوتحمیل کردن
It is for your own ears.
پیش خودت بماند ( بکسی چیزی نگه )
indian giver
کسی که چیزی بکسی میدهد وبعد انرا پس میگیرد
incommunicableness
چیزی که نتوان بکسی گفت یابا اودرمیان گذارد
p in favour of a person
تمایل بی جهت نسبت بکسی طرفداری تعصب امیزازکسی
incommunicability
چگونگی چیزی که نتوان بکسی گفت یا با اودرمیان گذارد
to stand in one's light
جلو روشنائی کسی را گرفتن مجال ترقی بکسی ندادن
pious fraud
حیلهای که به دستاویزمذهبی برای مقاصد پیک مذهبی بکسی بزنند
luck penny
پولی که بطور دست لاف هنگام خرید و فروش بکسی بدهند
contango
بهره دیرکرد تسلیم قرضه وسهام مهلت تحویل مبیع به مشتری
luck money
پولی که بطور دست لاف هنگام خرید و فروش بکسی بدهند
limited divorce
طلاقی که مدت ان محدود بوده پس ازانقضای مهلت بخودی خودرجوع شود
carring over
تعویق تصفیه حساب در خریدو فروش سهام برای انتقال مال یا تسلیم مبیع مهلت تعیین کردن
to lay violent handsonany one
اعمال زورنسبت بکسی کردن دست زوربرکسی دراز کردن
expiration
انتهای مهلت منقصی شدن سپری شدن
to follow any ones example
سرمشق کسیراپیروی کردن بکسی تاسی کردن
expirations
انتهای مهلت منقصی شدن سپری شدن
reducing
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
usance
مهلت پرداخت پرداخت مدت دار
tenant right
حقی است که درانقضای مهلت مقرر بابت تغییراتی که مستاجر در عین مستاجره داده و انتفاع ازانها ناتمام مانده است به وی تعلق می گیرد
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
ferried
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept
نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
to sue for damages
عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
defines
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
formation
سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shift
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televised
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expands
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expand
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televising
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifted
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expanding
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televises
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televise
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shifts
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
to picture
شرح دادن
[نمایش دادن]
[وصف کردن]
adjudged
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
developments
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
shifting
حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
development
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudges
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudging
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
organisations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
organization
سازمان دادن ارایش دادن موضع
indemnify
غرامت دادن به تامین مالی دادن به
organizations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
advances
ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
square away
سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
allowance
جیره دادن فوق العاده دادن
allowances
جیره دادن فوق العاده دادن
organization of the ground
سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
promulge
انتشار دادن بعموم اگهی دادن
greaten
درشت نشان دادن اهمیت دادن
drags
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouses
وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com