Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
imperceptive
بی بصیرت
foresight
بصیرت
impercipient
بی بصیرت
clairvoyance
بصیرت
insight
بصیرت
blind
بی بصیرت
ken
بصیرت
insights
بصیرت
second sight
بصیرت
discretion
بصیرت
discreetnss
بصیرت
discreetness
بصیرت
knowledge
بصیرت
blinds
بی بصیرت
visions
بصیرت
vision
بصیرت
blinded
بی بصیرت
intuition
فراست بصیرت
intuitions
فراست بصیرت
to in sight into something
بصیرت داشتن
eyeless
بی بصیرت بی دیده
discreetly
از روی بصیرت
discernment
بصیرت بینایی
clear sightedness
بصیرت تیزنظری
profoundness
بصیرت کامل تبحر
dim sighted
دارای غباردرچشم بی بصیرت
diplomatically
از روی مهارت و بصیرت
intelligently
از روی هوش ازروی اگاهی و بصیرت
paranoia
جنون ایجاد سوء ذن شدید و هذیان گویی و فقدان بصیرت
discerningly
ازروی بصیرت یابینایی ازروی تشخیص
esthesis
احساس
aesthsis
احساس
impressions
احساس
impression
احساس
percipience
احساس
sense line
خط احساس
aesthesiogenic
احساس زا
sentiment
احساس
sensing
احساس
apperception
احساس
appriciation
احساس
thick skinned
بی احساس
feeling
احساس
senses
احساس
sensations
احساس
gusto
احساس
sensation
احساس
apathetic
بی احساس
feelings
احساس
sense
احساس
sense
حس احساس
sensed
احساس
sensed
حس احساس
senses
حس احساس
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
esthesiometer
احساس سنج
impassible
فاقد احساس
euthymia
احساس سرحالی
guilt feeling
احساس گناه
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
itchiness
احساس خارش
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
aggro
احساس پرخاشگری
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
pang
احساس بد وناگهانی
really
احساس میکنم
supersensory
مافوق احساس
limen
استانه احساس
malease
احساس مرض
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
sense organ
عامل احساس
sense switch
گزینهء احساس
sense wire
سیم احساس
sensorium
مرکز احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
sensation of hunger
احساس گرسنگی
feel
احساس کردن
senses
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
sensed
احساس کردن
feelers
احساس کننده
feels
احساس کردن
malaise
احساس مرض
nostalgia
احساس غربت
appreciate
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
stolid
فاقد احساس
sensibilities
احساس ودرک هش
handles
احساس بادست
appreciating
احساس کردن
sense
احساس کردن
sensibility
احساس ودرک هش
perceptions
دریافت احساس
dual sensation
احساس دوگانه
feeler
احساس کننده
carebaria
احساس فشار در سر
amenability
احساس مسئولیت
handle
احساس بادست
stolidly
فاقد احساس
perception
دریافت احساس
antipathy
احساس مخالف
humiliation
احساس حقارت
aesthesia
قوه احساس
wamble
احساس تهوع کردن
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
to freeze
احساس سردی کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
palpability
قابل احساس و لمس
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
ahedonia
فقدان احساس لذت
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
forefeel
ازپیش احساس کردن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
scunner
احساس نفرت کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
to be humbled
احساس فروتنی کردن
anhedonia
فقدان احساس لذت
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
sense winding
سیم پیچ احساس
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
a pang of love
احساس رنج آور عشق
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouses
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
autos
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiment
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
touch
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding
سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com