Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 248 (23 milliseconds)
English
Persian
sterilised
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilises
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilising
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilize
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilized
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilizes
بی بار یا بی حاصل کردن
sterilizing
بی بار یا بی حاصل کردن
Search result with all words
generate
حاصل کردن تولید نیرو کردن
generated
حاصل کردن تولید نیرو کردن
generates
حاصل کردن تولید نیرو کردن
generating
حاصل کردن تولید نیرو کردن
get
حاصل کردن تحصیل کردن
get
حاصل کردن
get
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
gets
حاصل کردن تحصیل کردن
gets
حاصل کردن
gets
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
getting
حاصل کردن تحصیل کردن
getting
حاصل کردن
getting
حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
sheer
انحراف حاصل کردن
harvest
حاصل درو کردن وبرداشتن
harvested
حاصل درو کردن وبرداشتن
harvests
حاصل درو کردن وبرداشتن
acquire
حاصل کردن
acquires
حاصل کردن اندوختن
acquiring
حاصل کردن اندوختن
afford
حاصل کردن
afforded
حاصل کردن
affording
حاصل کردن
affords
حاصل کردن
brush
تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
brushes
تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
skim
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skimmed
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skims
سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
communicate
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
communicated
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
communicates
مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
bituminous paint
رنگی ضخیم و سنگین که جزء اصلی ان قیر بوده و بعنوان رنگ ضد اسید برای کم کردن خوردگی حاصل از بخارات والکترولیت موجود در باطری استفاده میشود
come to an agreement
توافق حاصل کردن
lime light
روشنایی سفیدی که از داغ کردن اهک حاصل میشود
osculate
تماس نزدیک حاصل کردن
to come to an agreement
یکدل شدن توافق حاصل کردن
do wonders
<idiom>
نتیجه عالی حاصل کردن
go to rack and ruin
<idiom>
نتیجه بد حاصل کردن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
look in on
<idiom>
تماس حاصل کردن
Other Matches
submarginal land
زمین مطلقا" بی حاصل زمینی که چنان بی حاصل باشد که مخارج سرمایه گذاری و کارگر را نتواندجبران کند
outgrowth
حاصل
infertile
بی حاصل
product
حاصل
yields
حاصل
upshot
حاصل
outgrwth
حاصل
products
حاصل
adnate
حاصل
yielded
حاصل
yield
حاصل
outcome
حاصل
outcomes
حاصل
unutilized
بی حاصل
nonproductive
بی حاصل
fruitage
حاصل
resulted
حاصل
resumes
حاصل
resumed
حاصل
resume
حاصل
deserted
<adj.>
بی حاصل
bleak
<adj.>
بی حاصل
barren
<adj.>
بی حاصل
blasted
[uninhabitable]
<adj.>
بی حاصل
perquisites
حاصل
resuming
حاصل
result
حاصل
perquisite
حاصل
desolate
<adj.>
بی حاصل
unfruitful
بی حاصل
payoffs
حاصل
payoff
حاصل
resulting
حاصل
fatten
حاصل خیزکردن
yield
محصول حاصل
yielder
حاصل دهنده
heir
ارث بر حاصل
gleby
حاصل خیز
result of the negotiations
حاصل مذاکرات
totalled
حاصل جمع
negotiation outcome
حاصل مذاکرات
negotiation result
حاصل مذاکرات
earning yield
حاصل عواید
feracious
حاصل خیز
steam fog
مه حاصل از بخار اب
totals
حاصل جمع
nonproductive labor
کار بی حاصل
totalling
حاصل جمع
totaling
حاصل جمع
production
حاصل دادن
productions
حاصل دادن
feracity
حاصل خیزی
sums
حاصل جمع
amount
کل
[حاصل جمع]
sum
کل
[حاصل جمع]
total
حاصل جمع
total
کل
[حاصل جمع]
amount
حاصل جمع
totaled
حاصل جمع
to be derived
حاصل شدن
growth
اثر حاصل
pinguid
حاصل خیز
barren
بی ثمر بی حاصل
emblements
حاصل زمین
throughput
حاصل کار
growths
اثر حاصل
sum
حاصل جمع
products
حاصل ضرب
foodful
حاصل خیز
product
حاصل ضرب
proceeds
حاصل فروش
product
حاصل حاصلضرب
partial products
حاصل ضربهای جز
yielded
محصول حاصل
karma
حاصل کردارانسان
products
حاصل حاصلضرب
fattens
حاصل خیزکردن
fattened
حاصل خیزکردن
cabonic
حاصل از کربن
paper blockade
محاصره بی حاصل
yields
محصول حاصل
redemption yield
حاصل بازخرید
productive
مولد پر حاصل
sea foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
fogbow
رنگین کمان حاصل از مه
ocean foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
hot shorteness
شکنندگی حاصل از گرما
beach foam
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
spume
کف آب
[کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
eagre
موج حاصل از جذر و مد
aftercrop
حاصل دوم باره
entrance loss
افت حاصل از اصطکاک
earth pressure
فشار حاصل از خاک
lysate
حاصل تجزیه سلولی
wave pressure
فشار حاصل از موج
bead
دانههای حاصل ازجوشکاری
phantasm
حاصل خیال ووهم
partial sum
حاصل جمع جزئی
resultant
حاصل منتج شونده
interest profit
عایدی حاصل از بهره
overcrop
زیاد حاصل برداشتن از
sideways sum
حاصل جمع یک وری
beads
دانههای حاصل ازجوشکاری
capital bonus
سود حاصل از سرمایه
gains from trade
منافع حاصل از تجارت
deflationary gap
فاصله حاصل از رکود
mould line
خط حاصل از تلاقی دو سطح
tidal mud deposits
گل رسوب شده حاصل از جزرو مد
sea foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
spume
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
ocean foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
garden stuff
حاصل باغ :سبزی ومیوه
eolian
رسوب حاصل از جریان باد
beach foam
کف دریا
[کف حاصل از برخورد امواج آب]
flyash
خاکستر حاصل از زغال سنگ
productiveness
حاصل خیزی نیروی تولید
crops
حاصل دادن چینه دان
petrodollars
دلار حاصل ازفروش نفت
blear
تاری حاصل از اشک وغیره
crop
حاصل دادن چینه دان
cropped
حاصل دادن چینه دان
cost saving
درامد حاصل از تقلیل هزینه
factorial
حاصل همه اعداد کمتر از یک عدد
aftercrop
حصاد دوم دوباره حاصل دادن
land poor
دارای اراضی بی حاصل وکم فایده
addend
عدد اضافه شده به حاصل در جمع
runoff
جریان اب حاصل ازبارندگی در حوزه ابریز
sum of all external forces
حاصل جمع تمام نیروهای خارجی
electromagnetism
خاصیت مغناطیسی حاصل ازجریانهای الکتریکی
frost heave
افزایش حجم خاک حاصل ازیخبندان
strain energy
انژی حاصل از تغییر شکل نسبی
out put
حاصل کار قدرت خروجی دستگاه
box
شکل حاصل از حرکت چهارهواپیما بصورت لوزی
general paresis
جنون و فلج حاصل در اثرضایعات سیفلیسی مغز
offset of one obligation against another
تهاتر حاصل شدن بین دو دین یا دو تعهد
boxes
شکل حاصل از حرکت چهارهواپیما بصورت لوزی
yield of cdoncrete
حجم بتن حاصل پس از ترکیب مواد سیمان
sitzmark
حفره حاصل از زمین خوردن اسکی باز
volume change of concrete
تغییر حجم بتن حاصل ازانقباض و انبساط
doping
نیروی کاذب حاصل از داروهای غیر مجاز
assoil
اصل تغییر نکردنی مجموع یا حاصل ضرب بخشیدن
rest on one's laurels
<idiom>
خرسند شدن از موفقیت که قبلا حاصل شده است
paraboloid
شکل سه بعدی حاصل ازدوران یک سهمی حول محورکانونی
acatalectic
قاضی یاشخصی که نمیتواند به صحت امری اطمینان حاصل کند
augend
عددی که عدد دیگر به آن اضافه میشود تا حاصل بدست آید
aligner
وسیلهای که از صاف بودن کاغذ در چاپگر اطمینان حاصل میکند
limit state of failure
حالت حدی که برای ان حداکثرفرفیت باربری حاصل شده باشد
pitch speed
حاصل ضرب گام هندسی متوسط و تعداد دوران درواحد زمان
charactristic curve
نموداری برای نمایش خواص نیروهای برا و پسای حاصل از یک ایرفویل
thermokarst
عوارض برجستهای که ازذوب شدن یخها و تولیدسوراخها و غارها در زمین حاصل میشود
remainder
عدد معادل مقسوم منهای حاصل ضرب خارج قسمت ومقسوم علیه
damping vane
پرهای در فلومتر سوخت برای کاهش دادن و گرفتن نوسانات حاصل از جریان متلاطم
lift strut
پایه هایی که بار کششی حاصل از ایجاد نیروی برای بال را متحمل میشوند
lift wire
سیم هایی که بار کششی حاصل از ایجاد نیروی برای بال را متحمل میشوند
waisting
کاهش موضعی قطر ناشی ازجریان برگشت ناپذیر حاصل از تنش در نقطه شکست
ogive
شکل حاصل از منحنی مدارسیارهای که شعاع ان به تدریج زیاد شده تا سرانجام به خط راست تبدیل میگردد
turbopump
پمشی که توسط توربینی که بوسیله گازهای حاصل ازسوختن سوختهای راکت به چرخش درامده به حرکت درمی اید
wein law
طول موج بیشترین شدت تابش حاصل از منبع جسم داغ با دمای مطلق نسبت عکس دارد
mach stem
جبهه موج حاصل از تلاقی موج برخوردی و منعکس
carminic acid
اسید کارمینیک
[عامل اصلی رنگ قرمز حاصل از شیره کشی حشره دانه قرمز]
compression ignition
احتراق مخلوط سوخت و هوادر اثر دمای زیاد حاصل ازترکم و فشار زیاد در سیلندرموتور دیزل
diesel ramjet
موتور رم جت که سرعت ان به حدی است که گرمای حاصل از تراکم هوای داخل ان برای احتراق سوخت کافی است
rosettes
اشکال و الگوهای استانداردی برای بکارگیر مکانیزم تبدیل تغییر حاصل از تنش به سیگنالهای الکتریکی برای تنشها درهمه جهات
rosette
اشکال و الگوهای استانداردی برای بکارگیر مکانیزم تبدیل تغییر حاصل از تنش به سیگنالهای الکتریکی برای تنشها درهمه جهات
complement
عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
batten
چاق شدن حاصل خیز شدن
battens
چاق شدن حاصل خیز شدن
complements
عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
complementing
عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
complemented
عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
UA
نرم افزاری که اطمینان حاصل میکند که پیام پستی اطلاعات ابتدایی صحیح دارد و سپس آنرا به عامل ارسال می فرستدتا پیام را به مقصد بفرستد
capital gain
منافع حاصل از فروش یاتعویض اقلام دارایی به قیمتی بیش از ارزش دفتری اضافه ارزش سرمایه سرمایه باز یافته
base shear
نیروی کلی حاصل از زلزله در پای ساختمان برش پای ساختمان
closed cycle reactor system
در هسته شناسی راکتوری که در ان گرمای اولیه حاصل ازشکافت برای انجام کار مفیدتوسط دوران یا گردش ماده سرد کننده در یک مدار بسته دارای مکانیزم تبادل حرارتی به خارج از هسته منتقل میشود
asynchronous computer
نوعی از کامپیوتر که در ان هر عمل در نتیجه سیگنالی که از تکمیل عمل قبلی حاصل میشود و یا در اثر اعلام امادگی وسیله لازم برای عمل بعدی اغاز میشود کامپیوترناهمگام
napping waste
ضایعات عمل خارزنی
[این ضایعات در فرش های دستی بعد از پرداخت و یا در هنگام مقراض کاری بوجود آمده و در فرش های ماشینی پس از خار زدن سطح فرش بوسیله ماشین حاصل می شود.]
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoots
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster
تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoot
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
survey
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
cross examination
تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
orients
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveyed
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orient
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper
[metal or glass]
آب دادن
[سخت کردن]
[آبدیده کردن]
[بازپخت کردن]
[فلز یا شیشه]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com