Dictiornary-Farsi | تازه | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 231 (10 milliseconds)

English	Persian
young	تازه
younger	تازه
fresh	تازه
fresh-	تازه
freshest	تازه
scion	تازه
scions	تازه
modern	تازه
recent	تازه
up to date	تازه
up-to-date	تازه
new	تازه
new-	تازه
newer	تازه
newest	تازه
new laid	تازه
new-laid	تازه
green	تازه
greenest	تازه
renewed	تازه
dewier	تازه
dewiest	تازه
dewy	تازه
inchoative	تازه
new born	تازه
new fallen	تازه
new fashioned	تازه
newfashioned	تازه
post glacial	تازه
red hot	تازه
the new world	تازه


Other Matches

new blood <idiom>	جان تازه به چیزی دادن ،نیروی تازه یافتن
enactory	دربردارنده مقر رات) تازه برقرارکننده حقوق تازه
new coined	تازه بنیاد تازه سکه زده
newlywed	تازه داماد تازه عروس
hobbledehoy	کره اسبی که تازه بالغ شده ادم تازه بالغ
newfangled	مد تازه
mint a mint condition	تازه تازه
brand new	تر و تازه
reprinted	چاپ تازه
reprint	چاپ تازه
novices	تازه کار
brand-new	بکلی نو یا تازه
novice	تازه کار
reprints	چاپ تازه
bran new	بکلی نو یا تازه
birdegroom	تازه داماد
rebirth	تولد تازه
reappraisals	ارزیابی تازه
reappraisal	ارزیابی تازه
reprinting	چاپ تازه
carechumen	تازه وارد
regeneration	تولد تازه
refreshes	تازه کردن
refreshed	تازه کردن
refresh	تازه کردن
refreshments	تازه سازی
refreshment	تازه سازی
late	تازه گذشته
novitiate	تازه کار
refreshingly	تازه کننده
refreshing	تازه کننده
renewals	تازه سازی
renewal	تازه سازی
beginners	تازه کار
beginner	تازه کار
new-laid	تازه گذاشته
new blown	تازه شگفته
new laid	تازه گذاشته
span new	خیلی تازه
to bring in	تازه اوردن
newish	نسبه تازه
to innovate in	تازه اوردن
new jerusalem	اورشلیم تازه
new fledged	تازه پر در اورده
ultramodern	بسیار تازه
new fallen snow	برف تازه
verdured	تازه سرسبز
new employees	کارمندان تازه
new comer	تازه وارد
new come	تازه رسیده
newmade	تازه ساخت
noviciate	تازه کار
settlor	مهاجر تازه
scarc ely	جخت تازه
revised edition	چاپ تازه
regeneracy	تولد تازه
span new	کاملا تازه
sup.latest or last	تازه گذشته
refresher	تازه کننده
tenderfoot	تازه کار
recent development	بسط تازه
recension	چاپ تازه
ordinee	شماش تازه
new come	تازه امده
young ice	یخ تازه بسته
nascency	تازه پیداشدگی
nascence	تازه پیداشدگی
turn over a new leaf <idiom>	شروعی تازه
juvenescent	تازه جوان
jackleg	تازه کار
green old wound	زخم تازه
green crop	علف تازه
green concrete	بتن تازه
grcen wine	شراب تازه
neo christianity	مسیحیت تازه
neocortex	قشر تازه مخ
new clown	تازه شکفته
new buit	تازه ساخت
far out	تازه و غیرسنتی
new buit	تازه ساز
new built	تازه ساز
new built	تازه ساخت
What is new? What is cooking ?	تازه چه خبر ؟
new arrived	تازه رسیده
neoteric	نویسنده تازه
neoteric	جدید تازه
recuperation	نیروی تازه
recruits	تازه سرباز
recruits	کارمند تازه
immigrants	تازه وارد
immigrant	تازه وارد
recruit	کارمند تازه
freshest	تازه کردن
recruited	کارمند تازه
greener	تازه کار
freshwater	تازه کار
rookies	تازه کار
recruiting	کارمند تازه
recruiting	تازه سرباز
juniors	زودتر تازه تر
recruit	تازه سرباز
junior	زودتر تازه تر
recruited	تازه سرباز
fresh-	تازه کردن
sucking	تازه کار
recuperation	رمق تازه
convert	تازه کیش
settlers	مهاجر تازه
settler	مهاجر تازه
rookie	تازه کار
breezy	خنک تازه
brides	تازه عروس
converted	تازه کیش
freshens	تازه کردن
freshening	تازه کردن
converts	تازه کیش
newcomer	تازه وارد
converting	تازه کیش
freshen	تازه کردن
bride	تازه عروس
fresh	تازه کردن
freshened	تازه کردن
newcomers	تازه وارد
redecorates	تزئینات تازه کردن
rejuvenesce	زندگی تازه دادن به
only at the second go	تازه در دومین تقلا
redecorated	تزئینات تازه کردن
colewort	کلم تازه ونورس
initiate	تازه وارد کردن
initiated	تازه وارد کردن
reviviscent	رمق تازه دهنده
lands man	ملوان تازه کار
initiates	تازه وارد کردن
redecorate	تزئینات تازه کردن
furbishes	صورت تازه دادن به
newborn	تازه تولد شده
silage	علف تازه مانده
powders	برف خشک تازه
To be a novice. To be new to a job .	تازه کار بودن
powder	برف خشک تازه
greenly	بطور تازه و سبز
newborn	تازه زاییده شده
repave	تازه سنگفرش کردن
The night is stI'll young.	تازه اول شب است
reinvigorate	نیروی تازه دادن به
redecorating	تزئینات تازه کردن
doubler	دستگاه ورق تازه کن
rejuvenesce	زندگی تازه یافتن
to take breath	نفس تازه کردن
new discovered	تازه پیدا شده
new discovered	تازه کشف شده
refoot	کف تازه بجوراب انداختن
redivivus	تولد تازه یافته
newlywed	تازه ازدواج کرده
switched on <idiom>	لحنی با نظریه تازه
newmade	تازه ساز نوساز
noviciate	مرحله تازه کاری
novitiate	مرحله تازه کاری
first-run <idiom>	تازه ،اکران اول
brand new <idiom>	کاملا تازه وجدید
To catch ones breath .	نفس تازه کردن
reanimate	حیات تازه بخشیدن
To sThe night is stI'll young .	تازه سرشب است
new departure	اغاز رویه تازه
furbish	صورت تازه دادن به
fresh-	تازه کار ناازموده پر رو
refinish	روکاری تازه کردن
tenderfoot	ادم تازه وارد
reformulation	فرمول بندی تازه
refocillate	رمق تازه یافتن
neoteric	تازه بدنیا امده
freshest	سرد تازه نفس
freshest	تازه کار ناازموده پر رو
new arrived	تازه وارد شده
This isn't fresh.	این تازه نیست.
inchoate	تازه بوجود امده
new coined	تازه وضع شده
furbishing	صورت تازه دادن به
furbished	صورت تازه دادن به
jumped-up	تازه به دوران رسیده
recruit	نیروی تازه گرفتن
replenishes	ذخیره تازه دادن
replenished	ذخیره تازه دادن
replenish	ذخیره تازه دادن
reborn	تولد تازه یافته
powdering	برف خشک تازه
resurfaced	روکش تازه کردن
resurface	روکش تازه کردن
recruits	نیروی تازه گرفتن
recruiting	نیروی تازه گرفتن
innovation	چیز تازه نو اوری
recruited	نیروی تازه گرفتن
hearten	حیات تازه بخشیدن
reanimate	حیات تازه بخشیدن
greenhorns	ادم تازه کار
greenhorn	ادم تازه کار
tyro	نواموز تازه کار
resurfaces	روکش تازه کردن
innovations	چیز تازه نو اوری
reseats	نشیمنگاه تازه دادن