Dictiornary-Farsi | تازه داماد تازه عروس | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (2 milliseconds)

English	Persian
newlywed	تازه داماد تازه عروس


Other Matches

birdegroom	تازه داماد
bride	تازه عروس
brides	تازه عروس
new blood <idiom>	جان تازه به چیزی دادن ،نیروی تازه یافتن
enactory	دربردارنده مقر رات) تازه برقرارکننده حقوق تازه
new coined	تازه بنیاد تازه سکه زده
paranymph	دختر ملازم عروس به خانه داماد
hobbledehoy	کره اسبی که تازه بالغ شده ادم تازه بالغ
green	تازه
greenest	تازه
mint a mint condition	تازه تازه
dewy	تازه
brand new	تر و تازه
dewiest	تازه
recent	تازه
red hot	تازه
new-laid	تازه
newfashioned	تازه
newfangled	مد تازه
up-to-date	تازه
new fashioned	تازه
scions	تازه
scion	تازه
new fallen	تازه
post glacial	تازه
dewier	تازه
new laid	تازه
newer	تازه
young	تازه
younger	تازه
freshest	تازه
up to date	تازه
fresh	تازه
fresh-	تازه
inchoative	تازه
newest	تازه
new-	تازه
renewed	تازه
new	تازه
modern	تازه
the new world	تازه
new born	تازه
newmade	تازه ساخت
nascency	تازه پیداشدگی
new laid	تازه گذاشته
neo christianity	مسیحیت تازه
noviciate	تازه کار
refresher	تازه کننده
scarc ely	جخت تازه
junior	زودتر تازه تر
novitiate	تازه کار
refreshments	تازه سازی
new-laid	تازه گذاشته
regeneracy	تولد تازه
recent development	بسط تازه
recension	چاپ تازه
nascence	تازه پیداشدگی
juniors	زودتر تازه تر
juvenescent	تازه جوان
jackleg	تازه کار
revised edition	چاپ تازه
ordinee	شماش تازه
refreshes	تازه کردن
freshening	تازه کردن
freshens	تازه کردن
new come	تازه امده
new clown	تازه شکفته
new buit	تازه ساخت
new buit	تازه ساز
new built	تازه ساز
new built	تازه ساخت
new blown	تازه شگفته
refreshment	تازه سازی
refresh	تازه کردن
neoteric	جدید تازه
new arrived	تازه رسیده
neoteric	نویسنده تازه
freshened	تازه کردن
freshen	تازه کردن
newish	نسبه تازه
recruit	تازه سرباز
recruit	کارمند تازه
recruited	تازه سرباز
recruited	کارمند تازه
recruiting	تازه سرباز
recruiting	کارمند تازه
new jerusalem	اورشلیم تازه
recruits	تازه سرباز
recruits	کارمند تازه
new fledged	تازه پر در اورده
new fallen snow	برف تازه
new employees	کارمندان تازه
neocortex	قشر تازه مخ
new comer	تازه وارد
new come	تازه رسیده
refreshed	تازه کردن
settlor	مهاجر تازه
grcen wine	شراب تازه
regeneration	تولد تازه
reappraisal	ارزیابی تازه
turn over a new leaf <idiom>	شروعی تازه
convert	تازه کیش
late	تازه گذشته
converted	تازه کیش
reappraisals	ارزیابی تازه
converting	تازه کیش
rebirth	تولد تازه
converts	تازه کیش
newcomer	تازه وارد
newcomers	تازه وارد
reprints	چاپ تازه
novice	تازه کار
recuperation	نیروی تازه
brand-new	بکلی نو یا تازه
fresh	تازه کردن
reprint	چاپ تازه
fresh-	تازه کردن
freshest	تازه کردن
reprinted	چاپ تازه
reprinting	چاپ تازه
novices	تازه کار
recuperation	رمق تازه
bran new	بکلی نو یا تازه
carechumen	تازه وارد
span new	خیلی تازه
greener	تازه کار
verdured	تازه سرسبز
ultramodern	بسیار تازه
renewal	تازه سازی
beginners	تازه کار
to innovate in	تازه اوردن
to bring in	تازه اوردن
beginner	تازه کار
green crop	علف تازه
green old wound	زخم تازه
tenderfoot	تازه کار
immigrant	تازه وارد
immigrants	تازه وارد
settler	مهاجر تازه
settlers	مهاجر تازه
sup.latest or last	تازه گذشته
span new	کاملا تازه
freshwater	تازه کار
What is new? What is cooking ?	تازه چه خبر ؟
green concrete	بتن تازه
refreshingly	تازه کننده
refreshing	تازه کننده
far out	تازه و غیرسنتی
young ice	یخ تازه بسته
renewals	تازه سازی
breezy	خنک تازه
rookie	تازه کار
rookies	تازه کار
sucking	تازه کار
lands man	ملوان تازه کار
nouveaux-riches	تازه بدوران رسیده
colewort	کلم تازه ونورس
house-warming	ولیمه خانه تازه
doubler	دستگاه ورق تازه کن
innovation	چیز تازه نو اوری
greenly	بطور تازه و سبز
house warming	ولیمه خانه تازه
freshly	با نفس یا نیروی تازه
neoteric	تازه بدنیا امده
house-warmings	ولیمه خانه تازه
only at the second go	تازه در دومین تقلا
to refresh oneself	نیروی تازه گرفتن
This isn't fresh.	این تازه نیست.
switched on <idiom>	لحنی با نظریه تازه
first-run <idiom>	تازه ،اکران اول
brand new <idiom>	کاملا تازه وجدید
To catch ones breath .	نفس تازه کردن
To sThe night is stI'll young .	تازه سرشب است
To be a novice. To be new to a job .	تازه کار بودن
The night is stI'll young.	تازه اول شب است
fresh water ; fruit juice.	آب شیرین (تازه )؛آب میوه
resurfaces	روکش تازه کردن
resurfaced	روکش تازه کردن
reanimate	حیات تازه بخشیدن
hearten	حیات تازه بخشیدن
encourage	حیات تازه بخشیدن
embolden	حیات تازه بخشیدن
elate	حیات تازه بخشیدن
countenance [encourage]	حیات تازه بخشیدن
resurface	روکش تازه کردن
reseats	نشیمنگاه تازه دادن
reformulation	فرمول بندی تازه
refoot	کف تازه بجوراب انداختن
refocillate	رمق تازه یافتن
refinish	روکاری تازه کردن
redivivus	تولد تازه یافته
reanimate	حیات تازه بخشیدن
novitiate	مرحله تازه کاری
noviciate	مرحله تازه کاری
newmade	تازه ساز نوساز
newlywed	تازه ازدواج کرده
new discovered	تازه کشف شده
new discovered	تازه پیدا شده
new departure	اغاز رویه تازه
new coined	تازه وضع شده