English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (35 milliseconds)
English Persian
trachle تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
Other Matches
to lead a person a d. کسیرا بزحمت انداختن
overweary زیاده خسته کردن خسته شدن
labourvt بزحمت درست کردن مفصلابحث کردن بدرازاکشیدن
worry out بزحمت حل کردن
to spell out بزحمت خواندن یا هجی کردن
collides تصادم کردن
to fall aboard تصادم کردن
collided تصادم کردن
intersect تصادم کردن
intersected تصادم کردن
to fall foul of تصادم کردن با
intersects تصادم کردن
collide تصادم کردن
to run a تصادم کردن
come into collision تصادم کردن
to run f. of تصادم کردن با
to come in to collision تصادم کردن
colliding تصادم کردن
bop تصادم کردن وزش
bopping تصادم کردن وزش
bopped تصادم کردن وزش
bops تصادم کردن وزش
lash vi باریدن تکان ناگهان بخودامدن تصادم کردن
poop گوزیدن باعقب کشتی تصادم کردن فریفتن
poops گوزیدن باعقب کشتی تصادم کردن فریفتن
strain خسته کردن
fatigued خسته کردن
tiring خسته کردن
tires خسته کردن
tire خسته کردن
bores خسته کردن
bore خسته کردن
strains خسته کردن
harass خسته کردن
fags خسته کردن
fag خسته کردن
jade خسته کردن
harasses خسته کردن
overstrain خسته کردن
fatigue خسته کردن
to do up خسته کردن
fatigues خسته کردن
play out خسته کردن ماهی
wear out کاملا خسته کردن
to overwork oneself خود را خسته کردن
to overstrain oneself خود را خسته کردن
waste one's breath زبان خود را خسته کردن
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
waste one's words زبان خود را خسته کردن
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
to overexert خود را بیش از اندازه خسته کردن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
launching به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
to cut out بریدن ودراوردن- پیش دستی کردن بر- اماده کردن-انداختن
entrances مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
entrancing مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entranced مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entrance مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
operate به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operated به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operates به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
burn off خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
kill off سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
meet تصادم کردن با دشمن درخور بودن درخور
meets تصادم کردن با دشمن درخور بودن درخور
wayworn خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
exhausts تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
exhaust تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
putting تعویض کردن انداختن
toss پرت کردن انداختن
tossing پرت کردن انداختن
lay aside پس انداز کردن انداختن
put تعویض کردن انداختن
puts تعویض کردن انداختن
tosses پرت کردن انداختن
tossed پرت کردن انداختن
launch انداختن پرت کردن
slotting انداختن چفت کردن
launches انداختن پرت کردن
hurtled پرت کردن انداختن
hurtle پرت کردن انداختن
to let fly انداختن تیرخالی کردن
to set off انداختن برابر کردن
to put by دور انداختن رد کردن
slot انداختن چفت کردن
slots انداختن چفت کردن
hurtles پرت کردن انداختن
launched انداختن پرت کردن
spits سوراخ کردن تف انداختن
hurtling پرت کردن انداختن
spit سوراخ کردن تف انداختن
launching انداختن پرت کردن
holler فریاد کردن سروصداراه انداختن
paralyze از کار انداختن بیحس کردن
defacing ازشکل انداختن محو کردن
turn on بجریان انداختن روشن کردن
put over بتاخیر انداختن از سرباز کردن
prorogate تعطیل کردن بتعویق انداختن
defaces ازشکل انداختن محو کردن
prorogue تعطیل کردن بتعویق انداختن
defaced ازشکل انداختن محو کردن
deface ازشکل انداختن محو کردن
postpone بتعویق انداختن موکول کردن
to play the fool with any one کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن
kidding دست انداختن مسخره کردن
back پشتی کردن پشت انداختن
postponed بتعویق انداختن موکول کردن
postpones بتعویق انداختن موکول کردن
grooves خط انداختن شیار دار کردن
hollers فریاد کردن سروصداراه انداختن
operate اداره کردن راه انداختن
hollering فریاد کردن سروصداراه انداختن
postponing بتعویق انداختن موکول کردن
operates اداره کردن راه انداختن
groove خط انداختن شیار دار کردن
kidded دست انداختن مسخره کردن
backs پشتی کردن پشت انداختن
engage مجذوب کردن درهم انداختن
throwin در دنده انداختن تزریق کردن
involving گیر انداختن وارد کردن
drop in اتفاقا دیدن کردن انداختن در
involve گیر انداختن وارد کردن
kid دست انداختن مسخره کردن
retard عقب انداختن اهسته کردن
desolate از ابادی انداختن مخروبه کردن
embrangle گیر انداختن گرفتار کردن
involves گیر انداختن وارد کردن
engages مجذوب کردن درهم انداختن
operated اداره کردن راه انداختن
retarding عقب انداختن اهسته کردن
hollered فریاد کردن سروصداراه انداختن
retards عقب انداختن اهسته کردن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
nail با میخ الصاق کردن بدام انداختن
To swallow ones pride and request someone (to do something). نزد کسی رو انداختن ( تقاضایی کردن )
to play off از سر خود وا کردن و بجان دیگری انداختن
To tease someone. To pull someonelet. کسی را دست انداختن ( مسخره کردن )
to reject something with a shrug [of the shoulders] با شانه بالا انداختن چیزی را رد کردن
tease اذیت کردن کسی را دست انداختن
teased اذیت کردن کسی را دست انداختن
teases اذیت کردن کسی را دست انداختن
To fire a shot تیر انداختن ( درکردن ، شلیک کردن )
tumult اغتشاش کردن جنجال راه انداختن
nailed با میخ الصاق کردن بدام انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
mimicked مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
mimicking مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
mimics مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
catapult منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
catapulted منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
to put on airs باد در خود انداختن خودنمایی کردن
catapulting منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
catapults منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
To cause confusion . To kick up a fuss (row). شلوغی راه انداختن (شلوغ کردن )
set up <idiom> راه انداختن ،برپا کردن چیزی
mimic مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
To becomeinsbordinate . لگد انداختن ( تمرد ونافرمانی کردن )
nails با میخ الصاق کردن بدام انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
tangles درهم گیر انداختن گوریده کردن
tangle درهم گیر انداختن گوریده کردن
run به کار انداختن روشن کردن موتور
runs به کار انداختن روشن کردن موتور
to make sport of any one کسی را استهزا کردن یا دست انداختن
teaze اذیت کردن کسی را دست انداختن
shunted ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
taunts دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
taunting دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
stalling متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
stall متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
shunt ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
taunt دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
shunts ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
taunted دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
to start روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو]
To kint ones eyebrows . To frown . گره برا برو انداختن ( اخم کردن )
switches روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
switch روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
tantalises وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
switched روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
tantalised وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
tantalize وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
tantalized وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
To take away someones living . کسی را از نان خوردن انداختن ( نانش را آجر کردن )
tantalizes وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com