English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
special verdict تصمیم ویژه
Other Matches
idiosyncrasies طبیعت ویژه طرز فکر ویژه شیوه ویژه هرنویسنده خصوصیات اخلاقی
idiosyncrasy طبیعت ویژه طرز فکر ویژه شیوه ویژه هرنویسنده خصوصیات اخلاقی
to watch for certain symptoms توجه کردن به نشانه های ویژه [علایم ویژه مرض ]
special interest groups گروههایی با علاقه ویژه گروه مشترک المنافع ویژه
specialty کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
speciality کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
specialities کالای ویژه داروی ویژه یا اختصاصی اسپسیالیته
idiocrasy طبیعت ویژه طرز فکر ویژه
praetorial متعلق به گارد ویژه سربازی که جز گارد ویژه است
avowing تصمیم
avows تصمیم
decision تصمیم
resolution تصمیم
resolutions تصمیم
resolve تصمیم
irresolute بی تصمیم
pluck تصمیم
plucked تصمیم
plucking تصمیم
plucks تصمیم
resolves تصمیم
nonplus بی تصمیم
avow تصمیم
weak kneed بی تصمیم
decisions تصمیم
ruling تصمیم
rulings تصمیم
determination تصمیم
weak-kneed بی تصمیم
will-power تصمیم
make up one's mind <idiom> تصمیم گیریکردن
regnum تصمیم مقتدرانه
resolutely از روی تصمیم
minds تصمیم داشتن
minding تصمیم داشتن
mind تصمیم داشتن
resolved that ...... تصمیم گرفته شد که
cut and dried <idiom> تصمیم قاطع
determine تصمیم گرفتن
canon : تصویبنامه تصمیم
sewed up <idiom> تصمیم گیری
determining تصمیم گرفتن
decide تصمیم گرفتن
canons : تصویبنامه تصمیم
decides تصمیم گرفتن
resolve تصمیم گرفتن
determines تصمیم گرفتن
to be resolved تصمیم گرفتن
resolves تصمیم گرفتن
undecidable تصمیم ناپذیر
to take a d. تصمیم گرفتن
A one-sided(unilateral)decision. تصمیم یکجانبه
decision symbol علامت تصمیم
to come to a decision تصمیم گرفتن
decidability تصمیم پذیری
resolution نیت تصمیم
resolutions نیت تصمیم
decidable تصمیم پذیر
afore thought سبق تصمیم
to make a decision تصمیم گرفتن
decision tree درخت تصمیم
decision table جدول تصمیم
decision structure ساختار تصمیم
decision process فرایند تصمیم
decision theory تئوری تصمیم
decision box جعبه تصمیم
determiners تصمیم گیرنده
determiner تصمیم گیرنده
decision maker تصمیم گیرنده
make up one's mind تصمیم گرفتن
decision making تصمیم گیری
nonplus بی تصمیم بودن
i made up my mind to تصمیم گرفتم که ...
freehand ازادی در تصمیم
joint resolution تصمیم مشترک
decision instruction دستورالعمل تصمیم
logical decision تصمیم منطقی
determinants تصمیم گیرنده عاجز
determinant تصمیم گیرنده عاجز
decision criteria ضوابط تصمیم گیری
decision making unit واحد تصمیم گیرنده
decision model الگوی تصمیم گیری
decision support system سیستم پشتیبانی تصمیم
decision making policy سیاست تصمیم گیری
decision table جدول تصمیم گیری
orrive at a conclusion اتخاذ تصمیم کردن
arrive at a conclusion اتخاذ تصمیم کردن
arbitrament قدرت اتخاذ تصمیم
general verdict تصمیم به وجه اطلاق
ratio decidendi مبنای اصلی تصمیم
preform قبلا تصمیم گرفتن
self determination تصمیم پیش خود
malice aforethought سبق تصمیم سوء
verdict تصمیم هیات منصفه
determining اتخاذ تصمیم کردن
take a decision اتخاذ تصمیم کردن
determine اتخاذ تصمیم کردن
decision theory نظریه تصمیم گیری
decision tree مسیر تصمیم گیری
sub judice بدون تصمیم قضایی
make or buy decision تصمیم به ساخت یاخرید
decision variable متغیر تصمیم گیری
take a dicision اتخاذ تصمیم کردن
determines اتخاذ تصمیم کردن
verdicts تصمیم هیات منصفه
to decide [on] تصمیم گرفتن [در مورد]
It was a well - timed ( timely ) decision . تصمیم بموقعی بود
without aforethought بدون سبق تصمیم
leave hanging (in the air) <idiom> بدون تصمیم قبلی
swear off <idiom> تصمیم به ترک چیزی
resolve مقرر داشتن تصمیم گرفتن
dss سیستم پشتیبان تصمیم گیری
partial jurisdiction حق تصمیم گیری یا قضاوت محدود
get down to brass tacks <idiom> فورا شروع به تصمیم گیری
resolves مقرر داشتن تصمیم گرفتن
Soc ازادی دراخذ تصمیم قضایی
premature decision تصمیم نا بهنگام یا شتاب امیز
decision lag تاخیر زمانی در تصمیم گیری
willpower تصمیم جدی نیروی اراده
pass a resolution با رای گیری تصمیم گرفتن
to decide on a motion در مورد تقاضایی تصمیم گرفتن
decidable تصمیم گرفتنی قابل فتوی
order in council تصمیم هیات مشاورین سلطنتی
not touch something with a ten-foot pole <idiom> تصمیم گیری چیزی به طور کامل
tip the balance <idiom> تصمیم گرفتن ،نفوذ درتصمیم گیری
take something to heart <idiom> به صورت جدی تصمیم گیری کردن
play it by ear <idiom> تصمیم گیری درچیزی برطبق شرایط
She found it hard to make up her mind. برایش سخت بود که تصمیم بگیرد
zero hour <idiom> لحظهای که تصمیم مهمی گرفته میشود
decision tree اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
decisions تصمیم گیری برای انجام کاری
decision تصمیم گیری برای انجام کاری
It depends on your decison. بستگش به اراده (تصمیم )شما دارد
interrupts تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupting تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupt تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
if [when] it comes to the crunch <idiom> وقتی که اجبارا باید تصمیم گرفت [اصطلاح]
to opt out [of something] تصمیم گرفتن که کاری را انجام ندهند یا همکاری نکنند
arranged marriage ازدواجی که در آن پدر و مادر برایانتخابهمسر فرزندشان تصمیم میگیرند
decisions اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
As the debate unfolds citizens will make up their own minds. در طول بحث شهروند ها خودشان تصمیم خواهند گرفت.
decision اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
She resolved to give him a wide berth in future. [She decided to steer clear of him in future.] او [زن] تصمیم گرفت در آینده ازاو [مرد] دوری کند.
to opt in [something] تصمیم گرفتن که کاری را انجام بدهند یا همکاری بکنند
go in for <idiom> شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
ball is in your court <idiom> [نوبت تو هست که قدم بعدی را برداری یا تصمیم بگیری]
order of council تصمیم هیات مشاورین سلطنتی در غیاب یا بیماری پادشاه یا ملکه
layer لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
layers لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
drastic times call for drastic measures <idiom> [زمانی که شما فوق العاده بی امید هستید و میخواهید یک تصمیم موثر بگیرید]
logic عمل کامپیوتری یا تابعی که تصمیم گیری میکند. قط عات کامپیوتر یا سیستم دیجیتال
decisions نمایش گرافیکی جدولی تصمیم گیری که مسیرها و اعمال مناسب در شراطی مختلف را نشان میدهد
decision نمایش گرافیکی جدولی تصمیم گیری که مسیرها و اعمال مناسب در شراطی مختلف را نشان میدهد
experts ویژه گر
specially ویژه
expert ویژه گر
paticular ویژه
peculiar ویژه
prerogative حق ویژه
idiocrasy ویژه
particulars ویژه
expresses ویژه
expressing ویژه
expressed ویژه
adhoc ویژه
priviege حق ویژه
extra <adj.> ویژه
special <adj.> ویژه
express ویژه
net ویژه
extra special ویژه
particular ویژه
specialist ویژه گر
specific humidity نم ویژه
specifics ویژه
prerogatives حق ویژه
special ویژه
specialists ویژه گر
specific ویژه
nett ویژه
nets ویژه
privilege حق ویژه
special character ویژه
endemical ویژه یک قوم
specific heat دمای ویژه
equity capital ارزش ویژه
extra equipment متعلقات ویژه
specific drawdown افت ویژه
specific gravities گرانی ویژه
specific heat گرمای ویژه
gastronomist ویژه گرخوراک
favourite or vor ویژه مخصوص
specific weight وزن ویژه
electrical resistivity مقاومت ویژه
eigenvalue ویژه مقدار
eigenfunction ویژه تابع
special effects جلوههای ویژه
specific yield ابدهی ویژه
specific weight سنگینی ویژه
specific volume حجم ویژه
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com