English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
self divison تقسیم خود بخود
Other Matches
divisor عملوندی که برای تقسیم مقسوم علیه در عمل تقسیم به کار می روند
fissiparous تولیدکننده سلولهای جدیدبوسیله تقسیم سلولی یاشکاف تقسیم شونده
vernier درجه یا تقسیم بندی فرعی تقسیم بدرجات جزء
base band 1-محدوده فرکانس سیگنال پیش از پردازش یا ارسال 2-سیگنالهای دیجیتالی ارسالی بدون تقسیم 3-اطلاعات تقسیم شده با یک فرکانس
baseband 1-محدوده فرکانس سیگنال پیش از پردازش یا ارسال 2-سیگنالهای دیجیتالی ارسالی بدون تقسیم 3-اطلاعات تقسیم شده با یک فرکانس
trellis coding روش تقسیم سیگنال که از تقسیم فرکانس و فاز استفاده میکند تا خروجی بیشتر و نرخ خطای کمتر برای سرعت ارسال داده بر حسب بیت در ثانیه ایجاد کند
subdivides بقسمتهای جزء تقسیم کردن باجزاء فرعی تقسیم بندی کردن
subdivided بقسمتهای جزء تقسیم کردن باجزاء فرعی تقسیم بندی کردن
subdividing بقسمتهای جزء تقسیم کردن باجزاء فرعی تقسیم بندی کردن
subdivide بقسمتهای جزء تقسیم کردن باجزاء فرعی تقسیم بندی کردن
sector کوچکترین فضای دیسک مغناطیسی که توسط کامپیوتر آدرس پذیر است . دیسکک به شیارهای هم مرکز تقسیم میشود و هر شیار به سکتورهایی تقسیم میشود که میتواند به بایتهای داده را ذخیره کند
sectors کوچکترین فضای دیسک مغناطیسی که توسط کامپیوتر آدرس پذیر است . دیسکک به شیارهای هم مرکز تقسیم میشود و هر شیار به سکتورهایی تقسیم میشود که میتواند به بایتهای داده را ذخیره کند
introspect بخود برگشتن
he was restored to reason بخود امد
assumable بخود گرفتنی
spohnge بخود کشیدن
to imbrue in blood بخود اغشتن
to imbrue with blood بخود اغشتن
spontaneous خود بخود
self pity ترحم بخود
self-pity ترحم بخود
self confident مطمئن بخود
self congratulation تبریک بخود
self consequence اهمیت بخود
self dependent متکی بخود
self dramatization بخود بندی
aplomb اطمینان بخود
self exaltation بخود بالیدن
self importance دادن بخود
to suck in بخود کشیدن
playact بخود بستن
self relative نسبت بخود
assumes بخود گرفتن
assume بخود گرفتن
self respect احترام بخود
to remember oneself بخود امدن
assumed بخود بسته
by it self خود بخود
substantive متکی بخود
bethink بخود امدن
sham بخود بستن
dissemble بخود بستن
feign بخود بستن
pretend بخود بستن
arrogation بخود بستن
narcissism عشق بخود
self help کمک بخود
self-help کمک بخود
preening بخود بالیدن
preen بخود بالیدن
preened بخود بالیدن
self trust اعتماد بخود
preens بخود بالیدن
monopolized بخود انحصار دادن
autoplasty پیوند از خود بخود
monopolizes بخود انحصار دادن
self rewarding پاداش دهنده بخود
monopolizing بخود انحصار دادن
lay out oneself بخود زحمت دادن
monopolize بخود انحصار دادن
to stint oneself تنگی بخود دادن
appropriator بخود اختصاص دهنده
to take the sun افتاب بخود دادن
to permit oneself بخود اجازه دادن
self fertility لقاح خود بخود
lion skin دلیری بخود بسته
monopolised بخود انحصار دادن
monopolises بخود انحصار دادن
monopolising بخود انحصار دادن
self fruitful بخود بخودگرده افشان
diffidently با نداشتن اعتماد بخود
to stand on one's own legs متکی بخود بودن
delusion of reference هذیان بخود بستن
to be convulsed with laughter از خنده بخود پیچیدن
self charging خود بخود پر شونده
muster up your courage جرات بخود بدهید
self activity فعالیت خود بخود
to summon up courage جرات بخود دادن
assumed بخود گرفته عاریتی
to be moped بخود راه دادن
to f. oneself بخود دلخوشی دادن
screw up one's courage جرات بخود دادن
strike an attitude حالتی بخود گرفتن
abiogenesis تولید خود بخود
self subsistence اعاشه خود بخود
pretendedly بطور ساختگی یا بخود بسته
materializes صورت خارجی بخود گرفتن
self insured خود بخود بیمه شده
materialized صورت خارجی بخود گرفتن
materializing صورت خارجی بخود گرفتن
agonise بخود پیچیدن معذب شدن
arrogate غصب کردن بخود بستن
pretends بخود بستن دعوی کردن
pretend بخود بستن دعوی کردن
feigns بخود بستن جعل کردن
feign بخود بستن جعل کردن
intervert بخود اختصاص دادن برگرداندن
materialises صورت خارجی بخود گرفتن
materialize صورت خارجی بخود گرفتن
introspect بخود امدن درخود فرورفتن
materialising صورت خارجی بخود گرفتن
pretending بخود بستن دعوی کردن
attitudinize حالت خاصی بخود گرفتن
autolysis هضم یا گوارش خود بخود
self formed خود بخود تشکیل شده
materialised صورت خارجی بخود گرفتن
self tightening خود بخود تنگ شونده
to overstrain oneself زیاد بخود فشار اوردن
to buck up فرزشدن نیرویاجرات بخود دادن
self registering خود بخود ثبت کننده
assumes بخود بستن وانمود کردن
assume بخود بستن وانمود کردن
To give way to doubt. To waver. بخود تردید راه دادن
self rising خود بخود بلند شونده
to rally one dispersed نیروی تازه بخود دادان
self regulating خود بخود تنظیم شونده
To give way to gloomy thoughts . فکرهای بد بخود راه دادن
self slayer مبادرت کننده بخود کشی
self moved دارای حرکت خود بخود
self lubricating خود بخود نرم شونده
self support اتکاء بخود تکفل مخارج خود
that is his look این کار وابسته بخود اوست
self unloading خود بخود تخلیه کننده بار
cupboard love عشق بخود بسته یاغرض الود
self pollination گرده افشانی خود بخود گیاه
refocillate تجدید حیات کردن بخود اوردن
self digestion جذب خود بخود مواد غذایی
to put on frills سیمای ساختگی بخود دادن بادکردن
aut پیوندیست بمعنی " خود" و " وابسته بخود" و" خودکار"
appropriation قصدتملک و بخود اختصاص دادن مال مسروقه
ultromotivy جنبش خود بخود نیروی خودبخودی جنبی
autos پیوندیست بمعنی " خود" و " وابسته بخود" و " خودکار".
stylolite ستون سنگی همجنس صخره متصل بخود
auto پیوندیست بمعنی " خود" و " وابسته بخود" و " خودکار".
ingratiatory طرف توجه قرار دهنده امیخته بخود شیرینی
flagellant کسیکه برای بخشودگی ازگناهان بخود شلاق میزند موجود یا انگل تاژک دار
self reacting بطور خودکار متعادل شونده خود بخود تطبیق شونده
pseudomorph جسم معدنی که نمودجسم معدنی دیگر ر را بخود گرفته باشد
to put oa a semblance of anger سیمای خشمگین بخود دادن خودرا خشمگین وانمودکردن
dispensation تقسیم
branches تقسیم
graduator خط تقسیم کن
allocate تقسیم
admensuration تقسیم
dispensations تقسیم
allocates تقسیم
cleavages تقسیم
cleavage تقسیم
apportionment تقسیم
admeasurement تقسیم
branch تقسیم
allocating تقسیم
sharing تقسیم
division تقسیم
allotments تقسیم
distributions تقسیم
repartition تقسیم
allotment تقسیم
distribution تقسیم
dealing تقسیم
divisions تقسیم
reflexively چنانکه بخود فاعل برگرد د چنانکه مفعول ان
autotomy تقسیم خودبخود
give-and-take <idiom> تقسیم کردن
busbar جعبه تقسیم
battery bus جعبه تقسیم
divisive تقسیم کننده
division تقسیم [ریاضی]
denominator تقسیم کننده
go halves <idiom> تقسیم مساوی
divider تقسیم کننده
divider پرگار تقسیم
aminister تقسیم کردن
division عمل تقسیم
divisions عمل تقسیم
scissor قطع تقسیم
short division تقسیم باختصار
sortition تقسیم با قرعه
o o line خط تقسیم دیدبانی
indistributable تقسیم نشدنی
hyphenation تقسیم کلمه
frequency distribution تقسیم فرکانس
frequency domulipliction تقسیم فرکانس
frequency division تقسیم فرکانس
frequency alloment تقسیم فرکانس
sharing the market تقسیم بازار
severability قابلیت تقسیم
quartile تقسیم شده به 4/3و 4/1
partition function تابع تقسیم
meiosis تقسیم سلولی
meiosis تقسیم کاهشی
market segmentation تقسیم بازار
load distribution تقسیم بار
line graduation تقسیم بندی خط
water point نقطه تقسیم اب
fire distribution تقسیم اتش
divisional مربوط به تقسیم
distribution of the estate تقسیم ترکه
distribution of forces تقسیم نیروها
distribution coefficient ضریب تقسیم
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com