Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
parting of the ways
جایی که باید یکی از چندچیزرابرگزید
Other Matches
double coincidence of wants
زیرا هرطرف مبادله باید کالائی را به بازار عرضه کند که طرف دیگر مبادله به ان نیاز دارد ونیز شرایط مبادله باید موردتوافق طرفین مبادله باشد
n tuple
N جایی
inopportunity
بی جایی
minx
زن هر جایی
wherever
جایی که
charnel house
جایی که
someplace
جایی
someplace
یک جایی
inopportuneness
بی جایی
from the outside
از خارج
[از جایی]
immutability
پا بر جایی ثبات
translocation
جابه جایی
displacement
جابه جایی
gas log
جایی که گازمیسوزد
scratch where it itches
هر جایی را که میخاردبخارانید
shifted
جابه جایی
transposition
جابه جایی
shifts
جابه جایی
banal
همه جایی
shift
جابه جایی
commonplace
همه جایی
drop by
<idiom>
بازدید از کسی با جایی
p.of the ways
جایی که بایدیکی ازچندچیزرابرگزید
to hunker down in a place
در جایی پناه بردن
I have no place (nowhere) to go.
جایی ندارم بروم
locomotor behavior
رفتار جابه جایی
to stay overnight
مدت شب را
[جایی]
گذراندن
locomotion
جابه جایی حرکتی
rettery
جایی که بذرک را می خیسانند
attender
شخص حاضر در جایی
drive displacement
جابه جایی سائق
lie in wait
<idiom>
جایی قیم شدن
to induct into a seat
در جایی برقرار کردن
to go about
ازجایی به جایی رفتن
somewheres
یک جایی دریک محلی
Somewhere in the darkness
جایی در میانی تاریکی
synesthesia
جابه جایی حسی
stand clear
جایی را ترک کردن
synaesthesia
جابه جایی حسی
somewhere
یک جایی دریک محلی
to install oneself in a place
در جایی برقرار شدن
come from
<idiom>
بومی جایی بودن
transposition of affect
جابه جایی عاطفه
displacement of affect
جابه جایی عاطفه
make a beeline for something
<idiom>
با عجله به جایی رفتن
come back
<idiom>
برگشتن به جایی که حالاهستی
tourist trap
<idiom>
جایی که جذب توریست میکند
on good turn deserves another
کاسه جایی رودکه بازاردقدح
boarding house
جایی که در آن اطاق و غذا میدهند
boarding houses
جایی که در آن اطاق و غذا میدهند
to admit sombody
[into a place]
راه دادن کسی
[به جایی]
to stay away from something
اجتناب کردن از چیزی یا جایی
i took up where he left
از جایی که او ول کرد من ادامه دادم
break fresh ground
<idiom>
از راهی تازه به جایی رسیدن
berth
جایی که قایق به لنگربسته میشود
berthed
جایی که قایق به لنگربسته میشود
berthing
جایی که قایق به لنگربسته میشود
berths
جایی که قایق به لنگربسته میشود
get out from under
<idiom>
از جایی که شخص دوست نداردفرارکند
lomomote
از جایی بجایی حرکت کردن
out of one's element
<idiom>
جایی که به شخص تعلق ندارد
to stay away from something
دور ماندن از چیزی یا جایی
rotation about ...
دوران دور ...
[محوری یا جایی]
to the best of ones ability
تا جایی که کسی توان آن را دارد
strict enclosure
انزوای سخت
[در آن حالت یا جایی]
i am at my wit's end
دیگر عقلم به جایی نمیرسد
to tow a vehicle
[to a place]
یدکی کشیدن خودرویی
[به جایی]
to decamp
با عجله و پنهانی
[جایی را]
ترک کردن
to head back
برگشتن
[از جایی که دراصل آمده اند]
to keep the ball moving
توپ را به جایی غلت دادن
[فوتبال]
to let the ball do the work
توپ را به جایی غلت دادن
[فوتبال]
to skive off early
[British English]
با عجله و پنهانی
[جایی را]
ترک کردن
to turn back
برگشتن
[به جایی که از آنجا آمده اند]
bone-house
[جایی برای نگهداری استخوان مردگان]
Mind your head!
مواظب سرت باش!
[که به جایی نخورد]
to turn around
برگشتن
[به جایی که از آنجا آمده اند]
to send home
به خانه
[از جایی که آمده اند]
برگرداندن
exchanging
جابه جایی داده بین دو محل
stamping grounds
<idiom>
پاتق ،جایی که شخص بیشتراوقاتش را آنجاست
there is time and place for everything
<proverb>
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
to languish
پژولیدن
[به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
exchanges
جابه جایی داده بین دو محل
exchanged
جابه جایی داده بین دو محل
where no human foot can tread
جایی که پای ادمیزاد بدان نمیرسد.
to bar somebody from entering the place
مانع کسی وارد جایی شدن
exchange
جابه جایی داده بین دو محل
plate rack
جایی که بشقاب هامی گذارندخشک شود
an accessible place
جایی که راه یافتن بدان ممکن است
tie down
<idiom>
منع کردنکسی درانجام کاری یارفتن به جایی
souvenir
یادگاری
[وقتی که کسی از جایی با خود می آورد]
One good turn deserves another .
کاسه جایی رود که باز آید قدح
to a in
باجرات وبابیم مخاطره به جایی داخل شدن
to ride on the bus
سوار اتوبوس شدن
[برای رفتن به جایی]
varicosity
جایی که چند سیاهرگ گشاد شده باشند
bone dry
جایی که نوشیدن مواد الکلی در آن قدغن است
breeding ground
جایی که در آن حیوان ویژهای تولید مثل میکند
carry
حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
carries
حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
carried
حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
breeding grounds
جایی که در آن حیوان ویژهای تولید مثل میکند
carrying
حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
pentarch
یکی از پنج تن مردمی که در جایی حکومت کنند
to languish
هرز رفتن
[به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
to retire from
[to]
a place
از
[به]
جایی کناره گیری کردن
[یا منزوی شدن]
to languish
فاسد شدن
[به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
to languish
ضایع شدن
[به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
hang up
<idiom>
جایی دردریافتی تلفن که باعث قطع تماس میشود
housebreaker
دزدی که با زور و غیر قانونی وارد جایی میشود
rug delivery
[جابه جایی و حمل فرش به محل خرید یا فروش]
cat burglar
دزدی که با زور و غیر قانونی وارد جایی میشود
The library is the obvious place for the after-dinner hours.
کتابخانه جایی بدیهی برای ساعت پس از شام است.
burglar
دزدی که با زور و غیر قانونی وارد جایی میشود
intruder
دزدی که با زور و غیر قانونی وارد جایی میشود
picklock
دزدی که با زور و غیر قانونی وارد جایی میشود
to take the a
بلندی چیزیرا اندازه گرفتن ارتفاع جایی راپیمودن
dump
جابه جایی داده از یک وسیله یافضای ذخیره سازی به چاپگر
no-show
<idiom>
شخصی که جایی را رزرو میکندولی نه آن را کنسل ونه آن را استفاده میکند
altar-stair
[بالاترین محل جایی که میز عشای ربانی در آن قرار دارد.]
flag station
جایی که قطاربادیدن پرچم ویژه نگاه میدارندوایستگاه دائمی نیست
altar-steps
[بالاترین محل جایی که میز عشای ربانی در آن قرار دارد.]
funny bone
<idiom>
جایی پشت آرنج که موقع ضربه سوزش وخارش میکند
regional breakpoint
نقط ه توقف که در هر جایی از برنامه میتواند قرار بگیرد تا رفع اشکال شود
overlap
جایی که چیزی بخشی از دیگری را بپوشاند یا در بخش داده روی هم قرا رگیرند
overlaps
جایی که چیزی بخشی از دیگری را بپوشاند یا در بخش داده روی هم قرا رگیرند
overlapped
جایی که چیزی بخشی از دیگری را بپوشاند یا در بخش داده روی هم قرا رگیرند
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
in due f.
باید
outh
باید
there is a rule that...
که باید.....
the f. of a table
باید
maun
باید
to have to
باید
ought
باید
must
باید
shall
باید
should
باید
Creches
[جایی که از بچه ها مراقبت میشود هنگامی که پدر و مادر بیرون یا سر کار رفته اند]
you must know
باید بدانید
one must go
باید رفت
it is necessary for him to go
باید برود
ought
باید وشاید
We have to go as well.
ما هم باید برویم .
it is necessary to go
باید رفت
it is to be noted that
باید دانست که
It must be granted that …
باید تصدیق کر د که …
how shall we proceed
چه باید کرد
as it deserves
چنانکه باید
i ought to go
باید بروم
i ougth to go
باید رفت
i must go
باید بروم
i ougth to go
باید بروم
he needs must go
ناچار باید برود
prettily
بخوبی چنانکه باید
meetly
چنانکه باید و شاید
What can't be cured must be endured.
<idiom>
باید سوخت و ساخت.
he must have gone
باید رفته باشد
enow
بسنده انقدرکه باید
You should have told me earlier.
باید زودتر به من می گفتی
One must suffer in silence.
باید سوخت وساخت
Let us see how it turns out.
باید دید چه از آب در می آید
it is to be noted that
باید توجه کردکه
Water must be stopped at its source .
<proverb>
آب را از سر بند باید بست .
the needful
انچه باید کرد
to d. what to say
اندیشیدن که چه باید گفت
to do a thing the right way
کاری راچنانکه باید
chicane
مانعی که باید دور زد
shall i go?
ایا باید بروم
you must go
شما باید بروید
it is to be noted that
باید ملتفت بود که
comme il faut
چنانکه باید وشاید
you might have come
باید امده باشید
we must winnow away the refuse
اشغال انرا باید
I must leave at once.
باید فورا بروم.
I must make do with this low salary. I must somehow manage on this low salary.
بااین حقوق کم باید بسازم
it needs to be done carefully
باید بدقت کرده شود
Protocol must be observed.
تشریفات باید رعایت شود
some one must stay here
یک کسی باید اینجا بماند
backlog
کاری که باید انجام شود
We had to queue
[line]
up for three hours to get in.
ما باید سه ساعت در صف می ایستادیم تا برویم تو.
backlogs
کاری که باید انجام شود
you shoud rinse it in lukewarm water.
در آب ولرم باید آنرا آب بکشید
One must keep up with the times.
باید با زمان آهنگ بود
We must find a basic solution.
باید یک فکر اساسی کرد
I must take the kid to school .
باید بچه راببرم مدرسه
I've got to watch what I eat.
باید مواظب رژیمم باشم.
load
کاری که باید انجام شود
he is much to be pitted
بحالش باید رحم کرد
loads
کاری که باید انجام شود
Two witnesses should testify.
دو شاهد باید شهادت بدهند
do the necessary
انچه باید کرد بکنید
One must take time by the forelock .
وقت را باید غنیمت شمرد
It must be quiet.
باید ساکت و آرام باشد.
I have some letters to write .
چند تا کاغذ باید بنویسم
You must make allowances for his age .
باید ملاحظه سنش را بکنی
You have to go back to ...
شما باید به طرف ... برگردید.
if i know what to do
اگر میدانستم چه باید کرد
to which side do I have to turn?
به کدام طرف باید بپیچم؟
There must be a catch(trick)in it.
باید حقه ای درکار باشد
One must draw the line somewhere.
<proverb>
هر کس باید ید و مرزش را مشخص کند .
What must be must be .
<proverb>
آنچه باید بشود خواهد شد .
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com