English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (42 milliseconds)
English Persian
dagger خنجر نشان کردن
daggers خنجر نشان کردن
Other Matches
jabbing خنجر زدن سوراخ کردن
to stab at any one با خنجر به کسی حمله کردن
jabs خنجر زدن سوراخ کردن
jab خنجر زدن سوراخ کردن
jabbed خنجر زدن سوراخ کردن
dagger خنجر
curved dagger خنجر
daggers خنجر
bowie knife خنجر
puncheon خنجر
bodkin خنجر
daggar خنجر
poniard خنجر
stabber خنجر زن
stylet خنجر
stab خنجر زدن
stabs خنجر زدن
falchion خنجر مانند
stabbed خنجر زدن
poniard خنجر زدن
dagger خنجر مانند
kris خنجر مردم اندونزی و مالایا
dudgeon اوقات تلخی دسته خنجر
creese یکجور خنجر که تیغه ان موجی است
marks نشان کردن نشان
mark نشان کردن نشان
puncuation نشان گذاری نقطه و نشان هایی که برای بخش ها بکار میرود
garter عالی ترین نشان انگلیس بنام نشان بندجوراب
garters عالی ترین نشان انگلیس بنام نشان بندجوراب
discretionary خط پیوندی که نشان دهنده قط ع شدن کلمه در آخر خط است ولی در حالت معمولی نشان داده نمیشود
silver star نشان ستاره نقره یا عالیترین نشان خدمتی
scarry دارای نشان داغ یا نشان جراحت وزخم
introduced وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introduce وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introducing وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introduces وارد کردن نشان دادن داخل کردن
sights نشان کردن
sight نشان کردن
ear mark نشان کردن
to draw a beads on نشان کردن
to take a نشان کردن
symbolizing نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolizes نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolised نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolized نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolize نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolising نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
symbolises نشان پردازی کردن نماپردازی کردن
asterisk با ستاره نشان کردن
to have a shy at باسنگ نشان کردن
asterisks با ستاره نشان کردن
point خاطر نشان کردن
to aim ones gun at باتفنگ نشان کردن
trace رد یابی کردن نشان
traces رد یابی کردن نشان
inlays گوهر نشان کردن
to sight gun نشان کردن اسلحه
inlaying گوهر نشان کردن
inlay گوهر نشان کردن
to imprint on the mind خاطر نشان کردن
stamp on the mind خاطر نشان کردن
to stamp on the mind خاطر نشان کردن
to impress on the mind خاطر نشان کردن
traced رد یابی کردن نشان
represent بیان کردن نشان دادن
displays نشان دادن ابراز کردن
project فاهر کردن نشان دادن
displayed نشان دادن ابراز کردن
represents بیان کردن نشان دادن
represented بیان کردن نشان دادن
projected فاهر کردن نشان دادن
earmark نشان کردن اختصاص دادن
displaying نشان دادن ابراز کردن
earmarks نشان کردن اختصاص دادن
projects فاهر کردن نشان دادن
display نشان دادن ابراز کردن
sight دید زدن نشان کردن
sights دید زدن نشان کردن
suspension ribbon لنت اویزان کردن نشان
to set out نشان دادن تعیین کردن
markings نشان دار سازی نشان
marking نشان دار سازی نشان
poniter نشان دهنده نشان گیرنده
flags یک بیت در کلمه نشان دهنده وضعیت برای نشان دادن وضعیت وسیله
flag یک بیت در کلمه نشان دهنده وضعیت برای نشان دادن وضعیت وسیله
punctuating نشان گذاری کردن نقطه دار
punctuates نشان گذاری کردن نقطه دار
stamp نشان دار کردن کلیشه زدن
stamps نشان دار کردن کلیشه زدن
feature نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
punctuated نشان گذاری کردن نقطه دار
punctuate نشان گذاری کردن نقطه دار
features نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
featured نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
simulate تقلید نشان دادن وانمود کردن
belies خیانت کردن به عوضی نشان دادن
simulating تقلید نشان دادن وانمود کردن
belied خیانت کردن به عوضی نشان دادن
demonstrating نشان دادن تظاهر به عمل کردن
demonstrated نشان دادن تظاهر به عمل کردن
belying خیانت کردن به عوضی نشان دادن
demonstrates نشان دادن تظاهر به عمل کردن
brazenly بی پروایی نشان دادن گستاخی کردن
simulates تقلید نشان دادن وانمود کردن
brazen بی پروایی نشان دادن گستاخی کردن
to give publicity to بعموم نشان دادن یا معرفی کردن
featuring نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
damaskeen ابدارکردن زرنشان یاسیم نشان کردن
belie خیانت کردن به عوضی نشان دادن
demonstrate نشان دادن تظاهر به عمل کردن
referred اشاره کردن نشان کردن
highlighting نشان کردن پررنگ کردن
refers اشاره کردن نشان کردن
refer اشاره کردن نشان کردن
cerebrate فعالیت مغزی را نشان دادن فکر کردن
milestone بامیل خود شمار نشان گذاری کردن
gem سنگ گران بها جواهر نشان کردن
gems سنگ گران بها جواهر نشان کردن
milestones بامیل خود شمار نشان گذاری کردن
dirk خنجر زدن دشنه زدن
to check off رسیدگی کردن ودرصورت درستی باخط نشان گذاردن
conceal پنهان کردن یا نشان ندادن اطلاعات یا گرافیک به کاربر
conceals پنهان کردن یا نشان ندادن اطلاعات یا گرافیک به کاربر
to prove oneself نشان دادن [ثابت کردن] توانایی انجام کاری
hyphens علامت چاپ برای نشان دادن تقسیم کردن کلمه
religionize دینداری زیاد نشان دادن مذهبی یا مذهب دار کردن
hyphen علامت چاپ برای نشان دادن تقسیم کردن کلمه
supervisory 1-سیگنالی که نشان میدهد آیا مدار مشغول است یا خیر. 2-سیگنالی که وضعیت وسیله را نشان میدهد
to impress a mark on something نشان روی چیزی گذاردن چیزیرا نشان گذاردن
auto توانایی صفحه نمایش برای نشان دادن همان تصویر پس از عوض کردن nesolution آن
autos توانایی صفحه نمایش برای نشان دادن همان تصویر پس از عوض کردن nesolution آن
images نقش کردن تصویر کردن نشان دادن تصویر
target materials مواد و وسایل بردن هدفهاروی نقشه یا نشان دادن ومشخص کردن انها روی طرحها
ground resolution قدرت نشان دادن قسمتهای کوچک زمین نشان دادن جزئیات زمین
to inlay gems in anything چیزیرا گوهر نشان کردن گوهر در چیزی نشاندن
prefigured قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
prefigure قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
prefigures قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
quoted نقل بیان کردن نشان نقل قول
quote نقل بیان کردن نشان نقل قول
quotes نقل بیان کردن نشان نقل قول
prefiguring قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
indicator نشان دهنده دستگاه نشان دهنده
flashed روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flash روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flashes روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
altitude azimuth عقربه نشان دهنده ارتفاع هواپیما دستگاه نشان دهنده ارتفاع هواپیما
insignia نشان
chalks نشان
plaques نشان
shows نشان
badge نشان
showed نشان
chalk نشان
show نشان
chalked نشان
indice نشان
chalking نشان
attributing نشان
attribute نشان
tallies خط نشان
tallying خط نشان
impress نشان
tallying نشان
vexillum نشان
tally خط نشان
impresses نشان
attributes نشان
plaque نشان
badges نشان
tally نشان
tallied نشان
tallied خط نشان
tallies نشان
impressed نشان
cicatricle نشان
indicium نشان
indication نشان
ikons نشان
hash mark خط نشان
icons نشان
stamps نشان
stamp نشان
icon نشان
benchmarks نشان
benchmark نشان
emblem نشان
gong [British E] نشان
caret نشان
insigne نشان
tracts نشان
tract نشان
tokens نشان
token نشان
vestigial نشان
vestige نشان
vestiges نشان
emblems نشان
medals نشان
ensign نشان
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com