English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (12 milliseconds)
English Persian
sonsie خوشحال نیک انجام
Other Matches
happier خوشحال
jolly خوشحال
wanton خوشحال
gays خوشحال
gayest خوشحال
gayer خوشحال
gay خوشحال
bouncy خوشحال
happy خوشحال
happiest خوشحال
shandy خوشحال
shandies خوشحال
lilting خوشحال
gleesome خوشحال
sprightly خوشحال
shandygaff خوشحال
gleeful خوشحال
vivace خوشحال
glad خوشحال
vogie خوشحال
sonsy خوشبخت خوشحال
benedict خوشحال ملایم
chuffed راضی و خوشحال
in seventh heaven <idiom> خیلی خوشحال
merry خوش خوشحال
on cloud nine <idiom> خیلی خوشحال وشاد
be glad to see the back of <idiom> [خوشحال شدن از رفتن کسی‌]
put up a good front <idiom> وانمودبه خوشحالی ،تظاهر به خوشحال بودن
to jump up at somebody به کسی پریدن [مانند سگ دوستانه یا خوشحال]
She wasn't any too pleased about his idea. او [زن] در مورد ایده او [مرد] خیلی خوشحال نبود.
good riddance <idiom> وقتی چیزی را از دست بدهی وبخاطرش خیلی خوشحال باشی
fail انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
failed انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
fails انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
qui facit per alium facit perse کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
like a duck takes the water [Idiom] کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
automating نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automate نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automates نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
automated نصب ماشین هایی که کار نهایی را که قبلاگ افراد انجام می دادند انجام دهند
failures انجام ندادن کاری که باید انجام شود
failure انجام ندادن کاری که باید انجام شود
robot وسیلهای که برای انجام یک سری امور تولیدی که مشابه کارهای انجام شده توسط افراد است برنامه ریزی میشود
gurantee عبارت از ان است که دولت یا دولتهایی طی معاهدهای متعهد شوند که انچه را قادر باشند جهت انجام امر معینی انجام دهند
robots وسیلهای که برای انجام یک سری امور تولیدی که مشابه کارهای انجام شده توسط افراد است برنامه ریزی میشود
scratch one's back <idiom> کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
upward compatible اصلاحی به این معنی که یک سیستم کامپیوتری یا غستگاه جانبی قادر است هر کاری راکه مدل قبلی انجام می داده انجام داده و علاوه بر ان عملکردهای بیشتری هم داشته باشد سازگاری رو به پیشرفت
gladdening خرسند کردن خوشحال کردن
open روشن شدن خوشحال شدن
gladden خرسند کردن خوشحال کردن
gladdened خرسند کردن خوشحال کردن
opens روشن شدن خوشحال شدن
gladdens خرسند کردن خوشحال کردن
opened روشن شدن خوشحال شدن
retention money مقدار پولی که کارفرما جهت حسن انجام کار پیمانکار نگه میدارد واین مقدار درصدی ازکل قرارداد است که حسن انجام کار نامیده میشود
query 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
querying 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
queries 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
queried 1-پنجرهای که در صورت بروز خطا فاهر میشود, برای پردازش از کاربر که چه علی باید انجام شود. 2-پنجرهای با مکان هایی که کاربر کند تا در پایگاه جستجو انجام شود
continues ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continue ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
mission , oriented لازم برای انجام ماموریت ضروری برای انجام ماموریت
performance انجام
implementation انجام
compietion انجام
performances انجام
end all انجام
effectuation انجام
enforcement انجام
accomplishment انجام
terminuse ad quem انجام
implementation انجام
achievement انجام
achievements انجام
fulfilment انجام
execution انجام
fulfillment انجام
consummation انجام
implement انجام
implemented انجام
commission انجام
implementing انجام
commissioning انجام
implements انجام
sequels انجام
at last سر انجام
sequel انجام
completion انجام
transaction انجام
commissions انجام
honored انجام تعهد
stand to انجام دادن
performable انجام دادنی
processing of the order انجام سفارش
action انجام کاری
godspeed پایان انجام
parform انجام دادن
done انجام شده
administer انجام دادن
paying انجام دادن
performing انجام دهنده
non performance عدم انجام
chars انجام دادن
pays انجام دادن
charring انجام دادن
char انجام دادن
pay انجام دادن
actions انجام کاری
implements انجام دادن
to bring to effect انجام دادن
repeats باز انجام
to carry into execution انجام دادن
accomplish انجام دادن
implement انجام دادن
to make good انجام دادن
to carry through انجام دادن
to do a thing the right way انجام دادن
to follow out انجام دادن
to bring to an issve انجام دادن
to be fulfilled انجام گرفتن
repeat باز انجام
functor انجام دهنده
put on انجام دادن
accomplishing انجام دادن
accomplishes انجام دادن
implementing انجام دادن
sonsy نیک انجام
accomplisher انجام دهنده
the d. of duty انجام وفیفه
thrust line خط حمله خط انجام تک
to go through انجام دادن
effect انجام دادن
manipulation انجام با مهارت
accomplishable انجام دادنی
do up انجام دادن
performs انجام دادن
feasibility توانایی انجام
performed انجام دادن
effected انجام دادن
perform انجام دادن
achiever انجام دهنده
effectual انجام شدنی
repetitions باز انجام
repetition باز انجام
carry out انجام دادن
chare انجام دادن
effecting انجام دادن
completion of a contract انجام یک قرارداد
complier انجام دهنده
out and out انجام شده
out-and-out انجام شده
fulfil انجام دادن
fulfilled انجام دادن
from beginning to end ازابتداتا انجام
from first to last ازاغازتا انجام
fulfill انجام دادن
unfulfilled انجام نشده
honors انجام تعهد
successful نیک انجام
fulfit انجام دادن
finalization انجام رسانی
honoring انجام تعهد
from a to izzard از اغاز تا انجام
for doing it برای انجام ان
honours انجام تعهد
fulfilling انجام دادن
executable انجام پذیر
feasance انجام کار
honouring انجام تعهد
honoured انجام تعهد
accomplished انجام شده
fulfills انجام دادن
fulfils انجام دادن
honour انجام تعهد
go through انجام دادن
implement به انجام رساندن
actualize انجام دادن
actualise [British] انجام دادن
bring into being به انجام رساندن
put into effect به انجام رساندن
put into practice به انجام رساندن
make a reality به انجام رساندن
execute به انجام رساندن
carry ineffect انجام دادن
implement انجام دادن
carry ineffect به انجام رساندن
actualize به انجام رساندن
actualise [British] به انجام رساندن
make something happen انجام دادن
carry into effect انجام دادن
put inpractice انجام دادن
put ineffect انجام دادن
carry out به انجام رساندن
bring inbeing به انجام رساندن
accomplish به انجام رساندن
pending در دست انجام
contrivable <adj.> انجام پذیر
fulfill [American] به انجام رساندن
accomplish انجام دادن
bring inbeing انجام دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com