Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
English
Persian
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
Other Matches
cohabitation
زندگی باهم
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
chum
باهم زندگی کردن
chums
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
egg and dart
تخم مرغ ونیش
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
it is impossible to live there
نمیشود در انجا زندگی کرد زندگی
Life is ten percent what happens to you and ninety percent how you respond to it.
ده درصد از زندگی، اتفاقاتی است که برایتان می افتد و نود درصد باقی مانده زندگی واکنش شما به این اتفاقات است.
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
lead a dog's life
<idiom>
زندگی سخت داشتن ،زندگی سگی داشتن
simoltaneously
باهم
simultaneously
باهم
concerted
باهم
conjointly
باهم
simoltaneous
باهم
inchorus
باهم
together
باهم
jointly
باهم
vis-a-vis
باهم
vis a vis
باهم
concurrently
باهم
at once
باهم
tutti
باهم
one with a
باهم
to act jointly
باهم کارکردن
coincide
باهم رویدادن
collaborate
باهم کارکردن
coexists
باهم زیستن
coexisting
باهم زیستن
coexisted
باهم زیستن
one anda
همه باهم
to work together
باهم کارکردن
coexist
باهم زیستن
coincided
باهم رویدادن
coincides
باهم رویدادن
coinciding
باهم رویدادن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
concomitancy
باهم بودن
coadunate
باهم روییده
all at once
همه باهم
collaborating
باهم کارکردن
cooperate
باهم کارکردن
cowork
باهم کارکردن
interweave
باهم امیختن
interweaves
باهم امیختن
interweaving
باهم امیختن
interwove
باهم امیختن
collocation
باهم گذاری
kissing kind
باهم دوست
collaborated
باهم کارکردن
to be together
باهم بودن
collaborates
باهم کارکردن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
combining
باهم پیوستن
to grow together
باهم پیوستن
combines
باهم پیوستن
combine
باهم پیوستن
to huddle together
باهم غنودن
We went together .
باهم رفتیم
to keep company
باهم بودن
to whip in
باهم نگاهداشتن
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
coact
باهم نمایش دادن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
interchanges
باهم عوض کردن
interchanged
باهم عوض کردن
interchange
باهم عوض کردن
to grow into one
باهم یکی شدن
to be good pax
باهم دوست بودن
intercommon
باهم شرکت کردن
interwed
باهم پیوند کردن
to bill and coo
باهم غنج زدن
grades
جورکردن باهم امیختن
they had words
باهم نزاع کردند
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
correlation
بستگی دوچیز باهم
coapt
باهم جور امدن
coapt
باهم متناسب شدن
coexistent
باهم زیست کننده
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
grade
جورکردن باهم امیختن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
to keep friends
باهم دوست ماندن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
cross fertilize
باهم پیوند زدن
interchanging
باهم عوض کردن
to grow together
باهم یکی شدن
to keep company
باهم امیزش کردن
symmetrize
باهم قرینه کردن
confuses
باهم اشتباه کردن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
splicing
باهم متصل کردن
to hang together
باهم مربوط بودن
splices
باهم متصل کردن
spliced
باهم متصل کردن
splice
باهم متصل کردن
impacted
باهم جمع شده
sums
باهم جمع کردن
impacted
باهم جوش خورده
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
confuse
باهم اشتباه کردن
sum
باهم جمع کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
add
جمع زدن باهم پیوستن
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
adding
جمع زدن باهم پیوستن
adds
جمع زدن باهم پیوستن
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
col
پیشوند بمعانی باو باهم
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
concatenate
بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
lifelines
خط زندگی
wile a
در زندگی
existence
زندگی
lifeline
خط زندگی
existences
زندگی
eau de vie
اب زندگی
lives of great men
زندگی
habitance
زندگی
habitancy
زندگی
lives
زندگی
living
زندگی
life
زندگی
togetherness
زندگی با هم
vivification
زندگی
vita
زندگی
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logogram
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logograph
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
liveable
قابل زندگی
married life
زندگی زناشویی
life style
سبک زندگی
marriage life
زندگی زناشویی
sentience
زندگی فکری
life sustenance
گذران زندگی
lifeway
طرز زندگی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com