Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 175 (2 milliseconds)
English
Persian
it has escaped my remembrance
در یاد ندارم بخاطر ندارم
Other Matches
i have no knowledge of it
هیچ اگاهی از ان ندارم اطلاعی از ان ندارم
i have nothing
ندارم
i cannot bear him
حوصله او را ندارم
I am dead broke . I am penniless.
یک غاز هم ندارم
i dont meant it
مقصودی ندارم
i am not a with him
با او اشنایی ندارم
i have no objection to that
به ان اعتراضی ندارم
i am not in
حالش را ندارم
I don't have a fork.
من چنگال ندارم.
I don't have a knife.
من چاقو ندارم.
Are there any messages for me?
من پیغامی ندارم؟
I don't have a spoon.
من قاشق ندارم.
Are there any letters for me?
من نامه ای ندارم؟
I don't like this.
من این را دوست ندارم.
i do not feel like working
کار کردن ندارم
I am not in the mood.
حال وحوصله ندارم
i am reluctant to go
میل ندارم بروم
i do not have the courage
جرات انرا ندارم
I am sore at her. Iam bitter about her.
ازاودل خوشی ندارم
i reck not of danger
من باکی از خطر ندارم
I have no place (nowhere) to go.
جایی ندارم بروم
I have nothing to do with him .
با اوسر وکاری ندارم
i have no work today
امروز کاری ندارم
I have nothing against you .
با شما مخالفتی ندارم
i am out of p with it
دیگرحوصله انرا ندارم
I'm fine with it.
<idiom>
من باهاش مشکلی ندارم.
No offence!
قصد اهانت ندارم!
I have nothing to do with politics.
کاری به سیاست ندارم
I have no small change.
من پول خرد ندارم.
No harm meant!
قصد اهانت ندارم!
I'm not worth it.
من ارزش اونو ندارم.
I cant do any crystal – gazing .
علم غیب که ندارم
My pain has gone.
دیگر درد ندارم.
I'm up to my ears
<idiom>
فرصت سر خاراندن ندارم
I have nothing to declare.
کالای گمرکی همراه ندارم.
I dislike dull colors .
رنگهای مات را دوست ندارم
I have no doubt that you wI'll succeed.
تردیدی ندارم که موفق می شوید
That is fine by me if you agree.
اگر موافقی من هم حرفی ندارم
I dont wish ( want ) to malign anyone .
میل ندارم بد کسی را بگویم
I cant take (stand) it any longer.
بیش از این تاب ندارم
I havent heard of her for a long time.
مدتها است از او خبری ندارم
I have nothing more to say .
دیگر عرضی نیست ( ندارم )
i cannot a to buy that
استطاعت خرید انرا ندارم
I have lost my interest in football .
دیگر به فوتبال علاقه ای ندارم
She is not concerned with all that .
با این کارها کاری ندارم
I don't have it in my power to help you.
من توانایی کمک به شما را ندارم.
i have no money about me
با خود هیچ پولی ندارم
i have no other place to go
جای دیگری ندارم که بروم
I am tied up ( engaged ) on Saturday .
شنبه گرفتارم ( وقت ندارم )
i have nothing else
هیچ چیز دیگر ندارم
I am minding my own business.
کاری بکار کسی ندارم
I am not concerned with whether or not it was tru the mI'll .
با راست ودروغ بودن آن کاری ندارم
I dont have an earthly chance.
کمترین شانس راروی زمین ندارم
It is of no interest to me at all.
من به این موضوع اصلا"علاقه ای ندارم
I am
[will be]
busy this afternoon .
امروز بعد از ظهر وقت ندارم.
You must be joking (kidding).
شوخی می کنی ( منکه باور ندارم )
To regain consciousness. to come to.
امروز حال وحوصله کارکردن ندارم
I am not in the right frame of mind. I cannot concerntrate.
فکرم حاضرنیست ( تمرکز فکر ندارم )
I have no claim to this house.
نسبت به این خانه ادعایی ندارم
I have nothing to declare.
چیزی برای گمرک دادن ندارم.
I'll get there when I get there.
<proverb>
حالا امروز نه فردا
[عجله ای ندارم]
ido not feel my legs
نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
i have no idea of that
هیچ اگاهی از ان ندارم نمیتوانم تصور کنم چه چیزاست
I don't socialize much these days.
این روزها من با مردم خیلی رفت و آمد ندارم.
I dont mean to intrude .
قصد مزا حمت ندارم ( ملاقات یا ورود نا بهنگام )
Let him go jump in the lake . He can go and drown himself .
بگذار هر غلطی می خواهد بکند ( از تهدیدش ترسی ندارم )
How long is a piece of string?
[Britisch E]
[Australian E]
[when length amount or duration is indeterminate]
<idiom>
من هم جوابی ندارم.
[وقتی کسی پرسشی دارد]
[اصطلاح مجازی]
how much does a vacation cost?
[American E]
[when amount is indeterminate]
<idiom>
من هم جوابی ندارم.
[وقتی کسی پرسشی دارد]
[اصطلاح مجازی]
It is too expensive for me to buy ( purchase ).
برای من خیلی قیمتش گران است ( پول خرید آنرا ندارم )
state lamb
در رهگیری هوایی یعنی سوخت کافی ندارم که رهگیری انجام دهم و برگردم
i take no interest in that
هیچ بدان دلبستگی ندارم هیچ از ان خوشم نمیاید
Lets play that again .
قبول ندارم.
[قبول نیست دربازی وغیره ]
I am running out of money .
پول من تمام شد.
[من دیگر پول ندارم.]
I simply cant concentrate.
حواس ندارم ( حواس برایم نمانده )
I dont have one toman let alone a thousand tomans .
هزار تومان که هیچه یک تومان هم ندارم
through
بخاطر
learn by heart
بخاطر سپردن
memorized
بخاطر سپردن
memorizes
بخاطر سپردن
memorizing
بخاطر سپردن
in so far
<adv.>
بخاطر همین
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
in his own name
بخاطر خودش
for good's sake
بخاطر خدا
for this reason
<adv.>
بخاطر همین
memorize
بخاطر سپردن
memorising
بخاطر سپردن
learn by rote
بخاطر سپردن
as a consequence
<adv.>
بخاطر همین
only
فقط بخاطر
thru
بخاطر بواسطه
by impl
<adv.>
بخاطر همین
in this respect
<adv.>
بخاطر همین
insofar
<adv.>
بخاطر همین
pro
برای بخاطر
pro-
برای بخاطر
memorised
بخاطر سپردن
memorise
[British]
بخاطر سپردن
memorises
بخاطر سپردن
as a result
<adv.>
بخاطر همین
in consequence
<adv.>
بخاطر همین
by implication
<adv.>
بخاطر همین
to have in remembrance
بخاطر داشتن
to call to remembrance
بخاطر اوردن
in this manner
<adv.>
بخاطر همین
in this wise
<adv.>
بخاطر همین
consequently
<adv.>
بخاطر همین
hence
<adv.>
بخاطر همین
call to mind
بخاطر اوردن
in this way
<adv.>
بخاطر همین
in this vein
<adv.>
بخاطر همین
for that reason
<adv.>
بخاطر همین
whereby
<adv.>
بخاطر همین
therefore
<adv.>
بخاطر همین
thus
[therefore]
<adv.>
بخاطر همین
as a result of this
<adv.>
بخاطر همین
wherefore
بچه دلیل بخاطر چه
To memorize something. To commit somthing to memory.
چیزی را بخاطر سپردن
because of
[for]
medical reasons
بخاطر دلایل پزشکی
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
pollution tax
مالیات بخاطر الودگی
to act in somebody's name
بخاطر کسی عمل کردن
wanted
[for]
[کسی را قانونی]
خواستن
[بخاطر]
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
call-ups
شیپور احضار بخاطر اوردن
He helped me for my fathers sake.
بخاطر پدرم به من کمک کنید
To memorize. to learn by heart.
حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
anxiously
[about]
or
[for]
<adv.>
بطورنگران
[مشتاقانه ]
[بخاطر]
یا
[برای]
foy
سوری که بخاطر مسافرت میدهند
he had need remember
بایستی بخاطر داشته باشید
notation
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
remembers
یاد اوردن بخاطر داشتن
notations
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
to fear
[for]
ترس داشتن
[بخاطر یا برای]
remember
یاد اوردن بخاطر داشتن
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
remembered
یاد اوردن بخاطر داشتن
take something into account
<idiom>
بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
She married for love ,not for money .
بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
to execute somebody for something
کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
They are famed for their courage.
بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
wooler
جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
buddy system
شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
rack one's brains
<idiom>
سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
to be out of action
[because of injury]
غیر فعال شدن
[بخاطر آسیب]
[ورزش]
to beg of somebody
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to beg somebody for something
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to be tied up in something
دست کسی بند بودن
[بخاطر چیزی]
to go and lose
بخاطر غفلت از دست دادن
[اصطلاح روزمره]
to send things flying
[بخاطر ضربه]
به اطراف در هوا پراکنده شدن
misremember
غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
دلواپس بودن
[صطلاح روزمره]
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
نگران بودن ا
[صطلاح روزمره]
set down
معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
Don't get annoyed at this!
بخاطر این دلخور نشو !
[اوقاتت تلخ نشود!]
Many thanks for the sympathy shown to us
[on the passing of our father]
.
خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما
[بخاطر فوت پدرمان]
.
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
He was killed when his parachute malfunctioned.
بخاطر اینکه چترش کار نکرد
[عیب فنی داشت]
او
[مرد]
کشته شد.
to boondoggle
[American English]
پول و وقت تلف کردن
[برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
latchkey kid
[colloquial]
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work!
من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
For Gods sake!For heavens sake.
بخاطر خدا ( برای خاطر خدا )
lool
لول
[تارهای نامتقارن]
[این حالت بخاطر قرار گرفتن پود بین تارها بوجود آمده و در حقیقت نشان دهنده اختلاف سطح تارها با یکدیگر است.]
to blame somebody for something
کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی
[اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن]
[جرم یا گناه]
geometric design
طرح هندسی
[این طرح در ابتدا بخاطر ذهنی بافی و سهولت بیشتر در بافت، بین عشایر و روستاها شهرت یافت. ولی امروزه هم به صورت ساده گذشته و هم بصورت پیچیده بین بافندگان استفاده می شود.]
autotelic
هنر بخاطر هنر
grinning
[cornrowing]
[راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند.]
corn-rowing
[grinning]
راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com