English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 216 (25 milliseconds)
English Persian
pain زحمت دادن به
paining زحمت دادن به
pains زحمت دادن به
Search result with all words
bother زحمت دادن مخل اسایش شدن
bothered زحمت دادن مخل اسایش شدن
bothering زحمت دادن مخل اسایش شدن
bothers زحمت دادن مخل اسایش شدن
trouble رنجه کردن زحمت دادن
troubles رنجه کردن زحمت دادن
troubling رنجه کردن زحمت دادن
discommode زحمت دادن
lay out oneself بخود زحمت دادن
to put a bout زحمت دادن
by the skin of one's teeth <idiom> بزور [با زحمت] کاری را با موفقیت انجام دادن
to pass the buck <idiom> مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به دیگری دادن
to pass the buck to somebody مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به کسی دادن
Other Matches
assiduous <adj.> زحمت کش
diligent <adj.> زحمت کش
painstaking زحمت کش
effortless بی زحمت
laborious زحمت کش
painstakingly زحمت کش
hardworking <adj.> زحمت کش
tugs زحمت
arduous پر زحمت
tugging زحمت
durdge زحمت کش
tugged زحمت
tug زحمت
drudge زحمت کش
troublous پر زحمت
industrious <adj.> زحمت کش
sedulous <adj.> زحمت کش
sufferings زحمت
suffering زحمت
suffring زحمت
discomfort زحمت
discomforts زحمت
fagger زحمت کش
discomfiture زحمت
pain زحمت
drudges زحمت کش
discommodity زحمت
pains زحمت
eath بی زحمت
paining زحمت
studious <adj.> زحمت کش
operose زحمت کش
effortlessly بی زحمت
long-suffering زحمت کش
todo زحمت
inconveniencing زحمت
inconveniences زحمت
to take pains زحمت یا
inconvenienced زحمت
inconvenience زحمت
hard working زحمت کش
kiaugh زحمت
laboursome زحمت کش
suffered زحمت
suffer زحمت
suffers زحمت
botheration زحمت
heavily به زحمت
long suffering زحمت کش
studiousness زحمت کشی
difficulty اشکال زحمت
difficulties اشکال زحمت
labor زحمت کوشش
labor زحمت کشیدن
tormented ازار زحمت
torment ازار زحمت
disburdenment رفع زحمت
mockery زحمت بیهوده
labors زحمت کوشش
labors زحمت کشیدن
labour زحمت کشیدن
easier بی زحمت اسوده
torments ازار زحمت
easiest بی زحمت اسوده
perquisites زحمت وهنرشخصی
perquisite زحمت وهنرشخصی
discommodity اسباب زحمت
easy بی زحمت اسوده
troubling مزاحمت زحمت
tormenting ازار زحمت
agreat d. of trouble بسی زحمت
labour زحمت کوشش
it smells of the lamp با زحمت فراوان
labored زحمت کوشش
productive of annoyance باعث زحمت
labored زحمت کشیدن
cumbrous مایه زحمت
toil زحمت کشیدن
if it is inconvenient for you زحمت است زحمت است
cumbersome مایه زحمت
inconvenience اسباب زحمت
inconvenienced اسباب زحمت
inconveniences اسباب زحمت
inconveniencing اسباب زحمت
bother مایه زحمت
plods زحمت کشیدن
plodding زحمت کشیدن
plodded زحمت کشیدن
bothers مایه زحمت
travail رنج زحمت
plod زحمت کشیدن
Deduct it from my monthly salary . زحمت را کم کردن
bothered مایه زحمت
toiled زحمت کشیدن
trouble مزاحمت زحمت
toiling زحمت کشیدن
troubles مزاحمت زحمت
lostlabour زحمت بیخود
painfulness زحمت سختی
long suffering زحمت کشی
trouble-free <adj.> بدون زحمت
problem-free <adj.> بدون زحمت
(be) put out <idiom> اسباب زحمت
bothering مایه زحمت
painstacking زحمت سعی و کوشش
encumbers اسباب زحمت شدن
encumbering اسباب زحمت شدن
take the trouble <idiom> ارزش زحمت را داشتن
encumbered اسباب زحمت شدن
hach درشکه کرایهای زحمت
encumber اسباب زحمت شدن
pesky زحمت دهنده مزاحم
toiling کار پر زحمت کشمکش
toiled کار پر زحمت کشمکش
raise eyebrows <idiom> ایجاد مشکل و زحمت
burn the midnight oil <idiom> [زحمت زیاد کشیدن]
if you please بیزحمت زحمت کشیده
productive of annoyance زحمت رسان ازارنده
encumbrance اسباب زحمت گرفتاری
emcumber اسباب زحمت شدن
i wish to spqre you trouble زحمت شما را کم کنم
to put to inconvenience اسباب زحمت شدن
incumber ایباب زحمت شدن
laboured به زحمت درست شده
encumbrances اسباب زحمت گرفتاری
strike off بی زحمت ایجاد شدن
strike off بی زحمت درست کردن
swink زحمت کشیدن مشقت
cumbrous اسباب زحمت پرزحمت
toil کار پر زحمت کشمکش
troublemaker موجد زحمت ودردسر اشوبگر
elaborating به زحمت ساختن دارای جزئیات
elaborates به زحمت ساختن دارای جزئیات
elaborated به زحمت ساختن دارای جزئیات
Sorry to have troubled(inconvenienced)you. خیلی می بخشید زحمت دادیم
elaborate به زحمت ساختن دارای جزئیات
I'll trouble you to be quiet. می شود بی زحمت حرف نزنی؟
troublemakers موجد زحمت ودردسر اشوبگر
to take trouble to do anything زحمت کردن کاری را بخوددادن
muck خراب کردن زحمت کشیدن
i am sorry to trouble you ببخشید اسباب زحمت شدم
gravy trains منبع درامد بدون زحمت
gravy train منبع درامد بدون زحمت
to labor [American English] در کار رنج بردن [زحمت کشیدن ]
laboriously ساعیانه چنانکه نماینده زحمت باشد
I took a great deal of trouble over it. روی اینکار خیلی زحمت کشیدم
to labour [British English] در کار رنج بردن [زحمت کشیدن ]
We should be leaving now. باید زحمت راکم کنیم (خداحافظی )
to spin one's wheels <idiom> بدون نتیجه زحمت کشیدن [اصطلاح روزمره]
May I trouble you to pass the salt please. ممکن است بی زحمت حرف نزنی ( درمقام طعنه )
to work hard سخت و با زحمت زیاد کار کردن [اصطلاح روزمره]
would you mind ringing اگر زحمت نیست خواهش میکنم زنگ را بزنید
the child is a great t. to us این بچه خیلی اسباب زحمت ماشده است
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
laborsaving تقلیل دهنده زحمت کارگر صرفه جویی کننده در میزان کار
pegs میخ زدن میخکوب کردن محکم کردن زحمت کشیدن
peg میخ زدن میخکوب کردن محکم کردن زحمت کشیدن
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
agonise زحمت کشیدن درد کشیدن
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com