English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (20 milliseconds)
English Persian
He was quite a fellow in his day. زمانی برای خودش آدمی بود
Other Matches
be your own worst enemy <idiom> از ماست که بر ماست [کسی که به دست خودش برای خودش دردسر می تراشد.]
He is a man who would stoop to anything . آدمی است که بهر کاری تن می دهد ( برای رسیدن به هدفش )
on/upon one's head <idiom> برای خودش
number one <idiom> برای دل خودش
She looks after number one . she does herself well . نمیگذارد برای خودش بد بگذرد.
answers سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
Carrie is her own worst enemy, she's always falling out with people. کری همیشه با همه بحث و جدل می کند و برای خودش دردسر می تراشد.
privacy حق یک شخص برای کسترش دادن یا محدود کردن دستیابی به داده مربوط به خودش
answer سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
answered سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
answering سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
powering اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
powers اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
powered اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
power اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
lap chart جدول زمانی برای هر دور
He has grown into a man . برای خودش مردی شده ( بزرگ شده )
cpu کل زمانی که CPU برای پردازش دستورات نیاز دارد
machined کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
machine کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
machines کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
holds پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
lease نوشتهای برای واگذاری یک قطعه در یک زمانی به جای پرداخت قیمت
hold پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
leases نوشتهای برای واگذاری یک قطعه در یک زمانی به جای پرداخت قیمت
elapsed time زمانی که کاربر برای انجام کاری روی کامپیوتر صرف میکند
current asset cycle زمانی که برای تساوی حجم فروش با سرمایه جاری لازم است
takedown مدت زمانی که یک وسیله جانبی آماده برای کار دیگری میشود
cut corners <idiom> [زمانی که چیزی برای صرفه جویی در هزینه به طور بد انجام شده است]
pert تعریف کارها و زمانی که هر یک نیاز دارند که برای رسیدن به هدف مرتب شده باشند
dial in modem مودمی که خودکار پاسخ میدهد و در هر زمانی برای دستیابی به سیستم قابل استفاده است
he pays his own money نه اینکه از پول خودش یا پول خودش رامیدهد
under lease وقتی مستاجر اصلی ملک برای مدتی کمتر از مدت باقیمانده اجاره خودش ملک را اجاره دهد
latchkey child [بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
latchkey kid [colloquial] [بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
baud rate وسیلهای که سیگنالهای زمانی متفاوت برای یکسان کردن دادههای با نرخ مختلف را تولید میکند
MCA تعداد قط عات الکترونیکی لازم برای مدیریت سیگنالهای زمانی و داده روی باس MCA
baud وسیلهای که سیگنالهای زمانی متفاوت برای یکسان کردن دادههای با نرخ مختلف را تولید میکند
mttr متوسط زمانی که انتظار می رود برای تشخیص و تصحیح یک خطا در سیستم کامپیوتری لازم باشدRepair To Time ean
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
slices مدت زمانی که به کاربر یا برنامه یاکا در یک سیستم چندکاره اختصاص داده شود. مدت زمانی که به یک کار در سیستم اشتراک زمانی داده شود یا در سیستم چند برنامهای
slice مدت زمانی که به کاربر یا برنامه یاکا در یک سیستم چندکاره اختصاص داده شود. مدت زمانی که به یک کار در سیستم اشتراک زمانی داده شود یا در سیستم چند برنامهای
identities عدد یکتا که توسط کلمه رمز استفاده می شدو تا برای کاربر مشخص کند چه زمانی وارد سیستم شود
identity عدد یکتا که توسط کلمه رمز استفاده می شدو تا برای کاربر مشخص کند چه زمانی وارد سیستم شود
a person of high standing آدمی بالا مقام [پر احترام]
uptime پریود زمانی که در طول ان یک سیستم کامپیوتر فعال است یا صحیح عمل میکندیک دوره زمانی که تجهیزات بدون خرابی کار می کنند
He's one of a kind. او [مرد] آدمی منحصر به فرد است.
propagation delay 1-زمان لازم برای فاهر شدن خروجی در دروازه منط قی پس از اعمال ورودی . 2-زمانی که بیت داده روی شبکه از مبدا به مقصد می رود
ppm Position Pulse مدولاسیون یا تلفیق زمانی پالس که دران مقدار نمونه لحظهای موج موقعیت زمانی یک پالس را مدوله میکندodulation
soft touch آدمی که سختگیر نیست و میشود زود از او پول قرض کرد
step frame استفاده از رشته ویدیویی به صورت یک فریم در هر لحظه برای زمانی که کامپیوتر قوی نیست یا آن قدر سریع نیست که تصاویر بلادرنگ را نشان دهد
What she wears speaks volumes about her. به سبکی که او [زن] لباس می پوشد خیلی واضح بیان می کند چه جور آدمی است.
drinker’s nose آدمی که دماغش قرمز است [چونکه بیش از اندازه مشروب می نوشد] [اصطلاح روزمره]
red-nose آدمی که دماغش قرمز است [چونکه بیش از اندازه مشروب می نوشد] [اصطلاح روزمره]
boozer's nose آدمی که دماغش قرمز است [چونکه بیش از اندازه مشروب می نوشد] [اصطلاح روزمره]
assembly 1-زمانی که طول می کشد تا برنامه اسمبلی یک برنامه را ترجمه کند. 2-زمانی که اسمبلر برنامه را از زبان اسمبلی به کد ماشین تبدیل میکند
preemptive multitasking حالت چندکاره که سیستم عامل یک برنامه را برای مدت زمانی اجرا میکند و پس کنترل را به برنامه بعدی میدهد به طوری که برنامه بعدی وقت پردازنده را نخواهد گرفت
Luddites هریک از کارگرانی که ماشینهای نساجی را چون نیاز به کارگر را کم میکردند درهم میشکستند آدمی که با دگرگونیهای فنی و صنعتی مخالف است
Luddite هریک از کارگرانی که ماشینهای نساجی را چون نیاز به کارگر را کم میکردند درهم میشکستند آدمی که با دگرگونیهای فنی و صنعتی مخالف است
quartz clock بخش کوچکی از کریستال کواترنر که در فرکانس مشخص با اعمال ولتاژ مشخص مرتعش میشود و برای سیگنالهای ساعت بسیار دقیق کامپیوتر ها و سایر برنامههای زمانی بسیار دقیق به کار می رود
himself خودش
herself خودش
itself خودش
herself خود ان زن خودش را
in his own name بخاطر خودش
in his own name به اسم خودش
to his own profit بفایده خودش
in his own hand writing بخط خودش
in his own similitude مانند خودش
it tells its own tale از خودش پیداست
in his own similitude بصورت خودش
It is her all right. خود خودش است
He is behind it . He is at the bottom of it. زیر سر خودش است
There he is in the flesh. there he is as large as life. خودش حی وحاضر است
She pressed the child to her side. بچه را به خودش چسباند
Hear it in his own words. از زبان خودش بشنوید
his hat cover his fanily خودش است و کلاهش
He has got too big for his boots . He tends to swagger . It has gone to his head . خودش را گه کرده است
He shot himself. او به خودش شلیک کرد.
his own car [car of his own] خودروی خودش [مرد]
She considers herself to be the mastermind. She thimks she knows it all. خودش را عقل کل می داند
vicarious saccifice خودش به جای دیگران
he pays his own money پولش را خودش میدهد
She only thinks of her self . she is self – centered. فقط بفکر خودش است
He fabcies himself as a writer (author). به خیال خودش نویسنده است
He fouled his reputation . گند زد به آبرو ؟ حیثیت خودش
It is the work of her enemies . کار دست خودش داد
all his g.are swans غازهای خودش همه غوهستند
The letter is in his own handwriting . نامه بخط خودش است
He lowered himself in the esteem of his friends. خودش را از چشم دوستانش انداخت
It is a gain . اینهم خودش غنیمت است
She is the center of attraction . آن زن همه را بسوی خودش می کشد
it pulls its weight نسبت به سنگینی خودش خوب می کشد
One must uphold ones dignity. احترام هر کسی دست خودش است
autoinoculation تلقیح کسی با مایه بدن خودش
She was reading the book to herself. کتاب را آهسته ( پیش خودش) می خواند
She fabricates them. she makes them up . اینها را از خودش می سازد ( درمی آورد)
He is afraid of his own shadow. ازسایه خودش می ترسد . [خیلی ترسو است.]
fricandeau گوشت گوساله سرخ کرده درروغن خودش
self feeder ماشینی که موادلازمه ازطرف خودش بدان میرسد
He went underground to avoid arrest. او [مرد] خودش را غایم کرد تا دستگیرش نکنند.
breezes تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
breeze تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
primed عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
hansardize متوجه مذاکرات جلسه پیش خودش کردن
He's back to his usual self. او [مرد ] دوباره برگشت به رفتار قدیمی خودش.
He forced his way thru the crowd . بزور خودش رااز میان جمعیت رد کرد
Being an actor has a certain amount of kudos attached to it. بازیگر بودن خودش تا اندازه ای جلال دربردارد .
breezed تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
He did away with himself . کلک خودش را کند ( خود کشی کرد )
prime عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
get what's coming to one <idiom> هرکسی نوع رفتار را خودش رقم میزند
breezing تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
primes عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
autogamous مربوط به لقاح یا باروری گل بوسیله گرده خودش
A prophet is not without honour, save in his own c. <proverb> یک پیامبر را همه جا ارج مى نهند جز در سرزمین و خانه خودش.
twicer حروف چینی که خودش هم چاپ کننده است دو مرده
She gave me her phone number , but I'll be blessed if I can remember it ! شماره تلفن خودش را به من داد ولی مگریادم می آید !
give someone enough rope and they will hang themself <idiom> به کسی طناب بدی تا راحت خودش دار بزند
multiplication عملیات ریاضی که یک عدد را یک واحد به خودش اضافه میکند
automatics آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
automatic آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
antigens مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
antigen مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
He feels he must have the last word. او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
braking length طول پارگی نخ [طولی از نخ که در اثر وزن خودش پاره شود]
I dare you to say it to his face. خیلی راست می گویی ( اگه مردی ) جلوی خودش بگه
to bring somebody into line زور کردن کسی که خودش را [به دیگران] وفق بدهد یا هم معیار بشود
striking off the roll اسم یک solicitor را به تقاضای خودش یا بعلت ارتکاب خطا از لیست وکلاحذف کردن
fractal <adv.> <noun> شکل هندسی که در خودش تکرار میشود هر قدر که آنرا بزرگ کنید یک حالت دارد
kiosk فضایی در صفحه نمایش برای داده کاربر و کامپیوتر برای تامین اطلاعات کلی برای عموم
kiosks فضایی در صفحه نمایش برای داده کاربر و کامپیوتر برای تامین اطلاعات کلی برای عموم
self compiling compiler کامپایلری که به زبان اصلی خودش نوشته شده و قابلیت کامپایل کردن خود را نیز دارد
qui facit per alium facit perse کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
badminton بازی انفرادی یا دو نفره در زمین به طول 04/31 متر و عرض 01/6متر برای دونفره و 81/5متر در 01/6 متر برای انفرادی و شامل سه گیم وهر گیم 51 امتیاز برای مردان و 11 امتیاز برای زنان
insitu واقع در جای طبیعی خودش در جای خود
simultaneeity هم زمانی
time sense حس زمانی
whilom یک زمانی
eternities بی زمانی
eternity بی زمانی
monomial یک زمانی
onetime یک زمانی
contemporaneousness هم زمانی
on <prep.> در [زمانی]
sometime یک زمانی
timeline خط زمانی
time limits حد زمانی
synchronization هم زمانی
synchrony هم زمانی
temporal زمانی
time limit حد زمانی
schedule برنامه زمانی
time frames چارچوب زمانی
throughput time اشتراک زمانی
lag تاخیر زمانی
time preference ارجحیت زمانی
time yield limit حد تسلیم زمانی
lagged تاخیر زمانی
time table جدول زمانی
lags تاخیر زمانی
time priority اولویت زمانی
time study بررسی زمانی
time base مبدا زمانی
time yield تسلیم زمانی
timer switch کلید زمانی
time bar محدودیت زمانی
scheduled برنامه زمانی
time زمانی موقعی
mechanical time fuze ماسوره زمانی
timetrend روند زمانی
time constant ثابت زمانی
time preference رجحان زمانی
time slice برش زمانی
schedules برنامه زمانی
time preference ترجیح زمانی
time path مسیر زمانی
temporal sign علامت زمانی
temporal maze ماز زمانی
time schedule برنامه زمانی
discrete time با گسستگی زمانی
time score نمره زمانی
vintage model الگوی زمانی
timed زمانی موقعی
lapsing فاصله زمانی
time series سریهای زمانی
unit of time واحد زمانی
lapse فاصله زمانی
in a short time در اندک زمانی
time frame چارچوب زمانی
clock paradox پارادکس زمانی
no longer نه دیگر [زمانی]
time priority تقدم زمانی
lapses فاصله زمانی
time quantum ذره زمانی
continuous time با پیوستگی زمانی
no longer نه بیشتر [زمانی]
spatiotemporal فضایی و زمانی
timeline تسلسل زمانی
time division multiplexing تسهیم زمانی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com