English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 246 (25 milliseconds)
English Persian
illustrate شرح و توضیح دادن
illustrates شرح و توضیح دادن
illustrating شرح و توضیح دادن
Search result with all words
state توضیح دادن
state- توضیح دادن
stated توضیح دادن
states توضیح دادن
stating توضیح دادن
put ارائه یا توضیح دادن
puts ارائه یا توضیح دادن
putting ارائه یا توضیح دادن
clear توضیح دادن
clearer توضیح دادن
clearest توضیح دادن
clears توضیح دادن
statement بیان کردن توضیح دادن تاکید کردن
statements بیان کردن توضیح دادن تاکید کردن
clarifies واضح کردن توضیح دادن
clarify واضح کردن توضیح دادن
clarifying واضح کردن توضیح دادن
explicate تاویل کردن توضیح دادن
explicated تاویل کردن توضیح دادن
explicates تاویل کردن توضیح دادن
explicating تاویل کردن توضیح دادن
explain توضیح دادن
explained توضیح دادن
explaining توضیح دادن
explains توضیح دادن
illustrate توضیح دادن
illustrates توضیح دادن
illustrating توضیح دادن
elucidate توضیح دادن شفاف
elucidated توضیح دادن شفاف
elucidates توضیح دادن شفاف
elucidating توضیح دادن شفاف
enucleate روشن کردن توضیح دادن
explian توضیح دادن
to offer an explanation توضیح دادن
To explain something in detail . چیزی را بطور مفصل ومشروح توضیح دادن
clear up <idiom> حل کردن یا توضیح دادن (مشکل)
get across <idiom> توضیح دادن
point out <idiom> توضیح دادن
spell out <idiom> واضح توضیح دادن
to give an account of گزارش و توضیح دادن
account for توضیح دادن
put across <idiom> به واضحی توضیح دادن
Other Matches
inexplicably بطور غیر قابل توضیح چنانکه نتوان توضیح داد بطور غیر قابل تغییر
commenting توضیح
remark توضیح
remarked توضیح
remarking توضیح
treatise توضیح
remarks توضیح
commented توضیح
comment توضیح
clarification توضیح
treatises توضیح
illustrations توضیح
elucidation توضیح
explanation توضیح
paraphrasing توضیح
paraphrases توضیح
paraphrased توضیح
illustration توضیح
explication توضیح
explanations توضیح
paraphrase توضیح
superscription توضیح ادرس
accountable [explicable] <adj.> قابل توضیح
exponible توضیح بردار
comprehensible <adj.> قابل توضیح
explicator توضیح دهنده
accountable قابل توضیح
explanatorily منباب توضیح
epexegetically منباب توضیح
epexegetically برای توضیح
expositor توضیح دهنده
apodeictic قابل توضیح
gloss تفصیل توضیح
defect description توضیح نقص
apodictic قابل توضیح
reasonable [comprehensible] <adj.> قابل توضیح
understandable <adj.> قابل توضیح
error description توضیح مشکل
defect description توضیح عیب
description of error توضیح عیب
error description توضیح عیب
fault description توضیح عیب
description of error توضیح نقص
error description توضیح نقص
fault description توضیح نقص
inexplicability توضیح ناپذیری
statement شرح توضیح
description of error توضیح مشکل
defect description توضیح مشکل
explicable <adj.> قابل توضیح
defect description توضیح اشکال
description of error توضیح اشکال
error description توضیح اشکال
fault description توضیح اشکال
defect description توضیح خرابی
description of error توضیح خرابی
error description توضیح خرابی
fault description توضیح خرابی
statements شرح توضیح
song and dance توضیح واضحات
illustrator توضیح دهنده
unaccountable توضیح ناپذیر
unaccountably توضیح ناپذیر
illustrative توضیح دهنده
step up <idiom> توضیح گرفتن
fault description توضیح مشکل
song and dance توضیح زاید
illustrators توضیح دهنده
explicable قابل توضیح
elucidator توضیح دهنده
proponents توضیح دهنده طرفدار
ignotum per igno tius توضیح مجهول با چیزمجهول تر
inexplicable غیر قابل توضیح
it tells its own tale نیازمند به توضیح نیست
proponent توضیح دهنده طرفدار
enucleation توضیح روشن سازی
song and dance توضیح گریز آمیز
rationale توضیح اصول عقاید
I do owe you an explanation. من به شما یک توضیح بدهکارم.
rem REاعلان شروع یک توضیح فرمان
There's no need to elaborate. نیازی به توضیح اضافی نیست.
unaccounted حساب نشده فاقد توضیح
inexplicit بطور ضمنی بدون توضیح
illustratively چنانکه روشن سازدیا توضیح دهد
epexegesis کلمات افزوده شده برای توضیح
Could you clarify that for me? می توانید توضیح بدهید که موضوع از چه قرار است؟
locus classicus مثال ادبی برای توضیح کلمه یاموضوعی
accountably بطور مسئول چنانکه بتوان توضیح داد
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
I have to go back a little bit. [This requires a little background {explanation} ] . این نیاز به کمی پیش زمینه [توضیح بیشتر] دارد.
Let me back up and explain how ... به من اجازه بدهید از اول داستان در گذشته شروع بکنم و توضیح بدهم که چطور ...
backus naur form قرارداد ثبت شدهای که برای توضیح نحو یک زبان برنامه نویسی استفاده میشود
bells and whistles یک توضیح غیر رسمی ازویژگیهای بیشتر یک سیستم کامپیوتری که شامل گرافیک نمایش رنگی
annotations توضیح یا توجه در برنامه در مورد نحوه اجرای برنامه
annotation توضیح یا توجه در برنامه در مورد نحوه اجرای برنامه
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
stateable افهار کردنی قابل افهار یا توضیح
statable افهار کردنی قابل افهار یا توضیح
scalar توضیح دادنی بوسیله عددی بر روی ترازو قابل سنجش با ترازو سنجش مدرج
dangerous goods by road agreement موافقتنامه بین کشورهای اروپایی که در ان درخصوص وسیله حمل نحوه بسته بندی و مشخصات وسیله حمل ونقل توضیح لازم داده شده است
prima facie evidence مدرک محمول بر صحت مدرکی که در صورت تکذیب یا توضیح طرف برای روشن کردن قضیه کافی باشد مدرکی که در نظر اول و پیش از بررسی بیشتر قاطع به نظر می اید
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
organisations سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowances جیره دادن فوق العاده دادن
organization of the ground سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
organization سازمان دادن ارایش دادن موضع
organizations سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowance جیره دادن فوق العاده دادن
indemnify غرامت دادن به تامین مالی دادن به
square away سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
promulge انتشار دادن بعموم اگهی دادن
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
advances ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
drags حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouse وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamically اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamic اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouses وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
triple option بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
promote ترفیع دادن ترویج دادن
promoted ترفیع دادن درجه دادن
promoted ترفیع دادن ترویج دادن
promotes ترفیع دادن درجه دادن
direct دستور دادن دستورالعمل دادن
directed دستور دادن دستورالعمل دادن
loan قرض دادن عاریه دادن
pronounces حکم دادن فتوی دادن
pronounce حکم دادن فتوی دادن
lend عاریه دادن اجاره دادن
give security for تامین دادن ضامن دادن
lends عاریه دادن اجاره دادن
slashed چاک دادن شکاف دادن
pottion بهره دادن از جهاز دادن به
plating اب دادن روکش فلز دادن
loaning قرض دادن عاریه دادن
loans قرض دادن عاریه دادن
slash چاک دادن شکاف دادن
directs دستور دادن دستورالعمل دادن
massaging ماساژ دادن تغییر دادن
promotes ترفیع دادن ترویج دادن
promoting ترفیع دادن درجه دادن
embellishes ارایش دادن زینت دادن
embellished ارایش دادن زینت دادن
embellish ارایش دادن زینت دادن
purging غرامت دادن جریمه دادن
individualises تمیز دادن تشخیص دادن
housed منزل دادن پناه دادن
house منزل دادن پناه دادن
individualised تمیز دادن تشخیص دادن
slashes چاک دادن شکاف دادن
irritate خراش دادن سوزش دادن
irritated خراش دادن سوزش دادن
irritates خراش دادن سوزش دادن
mitigate تخفیف دادن تسکین دادن
mitigated تخفیف دادن تسکین دادن
embellishing ارایش دادن زینت دادن
houses منزل دادن پناه دادن
individualising تمیز دادن تشخیص دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com