English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
His failure was a bitter experience. شکستن تجربه تلخی شد
Other Matches
force درهم شکستن قفل یا چفت را شکستن
forcing درهم شکستن قفل یا چفت را شکستن
forces درهم شکستن قفل یا چفت را شکستن
breakaway شکستن خط محاصره شکستن بند زندان فرار از زندان
pip شکستن شکستن وبازشدن
pipped شکستن شکستن وبازشدن
pipping شکستن شکستن وبازشدن
pips شکستن شکستن وبازشدن
bitterness تلخی
poignancy تلخی
acrimoniousness تلخی
asperity تلخی وخشونت
bad blood تلخی تندی
bitterish مایل به تلخی
galls تلخی گستاخی
gall تلخی گستاخی
virulence تلخی تندی
tantrum اوقات تلخی
glumness اوقات تلخی
tantrums اوقات تلخی
wrath اوقات تلخی زیاد
He is antipathetic( a sourpuss). آدم تلخی است
bitters of life تلخی ها یامرارتهای زندگی
scold اوقات تلخی کردن
scolded اوقات تلخی کردن
indignantly از روی اوقات تلخی
scolds اوقات تلخی کردن
huff اوقات تلخی کردن
chafes اوقات تلخی کردن به عصبانیت
chafe اوقات تلخی کردن به عصبانیت
dudgeon اوقات تلخی دسته خنجر
chafing اوقات تلخی کردن به عصبانیت
exasperatingly از روی خشم و اوقات تلخی
the fat is in the fire اوقات تلخی پیش خواهدامد
to snap one's nose or head off بکسی پریدن واوقات تلخی کردن
picamar روغن تلخی که از قیر چوب بدست می اید
quassia یکجور درخت که ازچوب ان داروی تلخی درست میشود
labdanum ماده معطر تلخی که از انواع لادن بدست میاید
phlorizin ماده تلخی که ازپوست ریشه درخت سیب ومانندان گرفته میشود
experiencing تجربه
experience تجربه
experiences تجربه
the tule of thumb تجربه
immature بی تجربه
green بی تجربه
greenest بی تجربه
inexperienced بی تجربه
inexpert بی تجربه
beardless بی تجربه
half baked بی تجربه
naif بی تجربه
experienced با تجربه
unskillful بی تجربه
naive بی تجربه
experiments تجربه
unskilled <adj.> کم تجربه
experiment تجربه
experimenting تجربه
experimented تجربه
unskilled بی تجربه
practice تجربه
raw بی تجربه
background تجربه
backgrounds تجربه
ah ah ecperience تجربه اهان
veteran بازیگر با تجربه
veterans بازیگر با تجربه
experience تجربه ازمایش
experiences تجربه ازمایش
empiricism تجربه گرائی
sour dough [مکتشف با تجربه]
experiencing تجربه ازمایش
as green as grass <idiom> کم تجربه و ناشی
empiricism اصالت تجربه
aha experience تجربه اهان
without experience بی تجربه ناازموده
to bring to the proof به تجربه رساندن
reenactment بازافرینی تجربه
scientific experiment تجربه علمی
seat of the pants استفاده از تجربه
shorthorn ادم بی تجربه
have been around <idiom> تجربه داشتن
to put to proof به تجربه رساندن
traumatic experience تجربه اسیب زا
immediate experience تجربه بیواسطه
he knows a thing or two بی تجربه نیست
gunshy ترسو بی تجربه
aposteriori موخر بر تجربه
driving experience تجربه رانندگی
apriori مقدم بر تجربه
empircism تجربه گرایی
empiric مبنی بر تجربه
experientially ازروی تجربه
gremie بی تجربه و ناشی
experimentalist اهل تجربه
experience تجربه کردن کشیدن
relives دوباره تجربه کردن
relived دوباره تجربه کردن
I wasn't born yesterday. <idiom> من بی تجربه نیستم ! [اصطلاح]
verdant پوشیده از سبزه بی تجربه
experiences تجربه کردن کشیدن
relive دوباره تجربه کردن
a posteriori مبنی بر تجربه و مشاهده
She is experienced nurse. پرستار پر تجربه ای است
callow شخص بی تجربه وناشی
through the mill <idiom> تجربه شرایط مشکل
empirically از روی مشاهده و تجربه
stumblebum مشت زن بی تجربه وناشی
school of hard knocks <idiom> تجربه عادی از زندگی
reliving دوباره تجربه کردن
day residues ماندههای تجربه روز
experiencing تجربه کردن کشیدن
Experience has shown (proved) that … تجربه نشان داده است که …
To apply ones experience. تجربه خود رابکار گرفتن
exasperate ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperated ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperates ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
exasperating ازجادربردن اوقات تلخی کردن کردن برانگیختن
tike ادم خام دست وبی تجربه
We all learn by experience. ما همه از روی تجربه ( کردن ) می آموزیم
cup of coffeen شرکت کوتاه بازیگر کم تجربه در مسابقه
Scientic experiments show that … تجربه های علمی نشان می دهد که
He has not enough experience for the position. برای اینکار تجربه کافی ندارد
Hypnagogia تجربه حالت انتقالی از بیداری تا خواب
pierce شکستن
to hew asunder شکستن
to fly asunder شکستن
cracking شکستن
pierces شکستن
breaks شکستن
break شکستن
nicks شکستن
nicking شکستن
nicked شکستن
nick شکستن
to break to pieces شکستن
to break rank صف شکستن
to break open شکستن
infract شکستن
disruption شکستن
fracturing شکستن
fly asunder شکستن
fractures شکستن
disruptions شکستن
disobey شکستن
disobeyed شکستن
disobeying شکستن
disobeys شکستن
split up شکستن
hewn شکستن
dishallow شکستن
fractured شکستن
fracture شکستن
to break a شکستن
to break apart شکستن
infraction شکستن
crush شکستن
fractions شکستن
crushes شکستن
fraction شکستن
chop شکستن
chopped شکستن
crushed شکستن
deflect شکستن
deflects شکستن
To break ranks. صف را شکستن
deflecting شکستن
deflected شکستن
to fall apart در هم شکستن
advanced برنامهای با الگوهای پیچیده برای کاربر با تجربه
to break one's leg شکستن ساق پا
fractures شکستن شکافتن
to crack an egg تخمی را شکستن
fracturing شکستن شکافتن
fracture شکستن شکافتن
to bruise somebody دل کسی را شکستن
cleave شکستن ورامدن
cleaved شکستن ورامدن
cleaves شکستن ورامدن
refracting بر گرداندن شکستن
refracted بر گرداندن شکستن
break شکستن موج
unseal مهرچیزی را شکستن
refract بر گرداندن شکستن
breaks شکستن موج
0To break thru a blockade ( siege ) . محاصره را شکستن
crashed درهم شکستن
to break one's promise شکستن عهدوقول
crashes درهم شکستن
crashing درهم شکستن
crashingly درهم شکستن
fractured شکستن شکافتن
refracts بر گرداندن شکستن
beat a record حد نصاب را شکستن
overwhelm درهم شکستن
slash قیمت را شکستن
brittle fracture شکستن از تردی
break down درهم شکستن
scrunch درهم شکستن
overwhelmed درهم شکستن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com