English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
sense organ عامل احساس
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
cyanogen agent عامل لخته کننده خون عامل شیمیایی سیانوژن
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
reserved character حرف مخصوص درسیستم عامل یا حرفی که تابع خاصی برای کنترل سیستم عامل داردوبرای مصارف دیگربه کارنمیرود
actuator محرک بازوی عامل مکانیسم عامل
capital intensive goods کالاهایی که سهم عامل سرمایه در انها بیش از سهم عامل کار یا سایر عوامل تولید است
derived demand تقاضابرای یک عامل تولید که خوداز تقاضا برای کالایی که ان عامل تولید در ان بکار میرودناشی میشود .
shell نرم افزار واسط بین کاربر و سیستم عامل , معمولاگ برای اینکه سیستم عامل دوستانه تر وساده تر شود
shelling نرم افزار واسط بین کاربر و سیستم عامل , معمولاگ برای اینکه سیستم عامل دوستانه تر وساده تر شود
shells نرم افزار واسط بین کاربر و سیستم عامل , معمولاگ برای اینکه سیستم عامل دوستانه تر وساده تر شود
piggybacks سیستم عامل که از سوی سیستم عامل دیگر اجرا میشود
class a agent officer افسر عامل پرداخت حقوق وجیره نقدی افسر عامل
blood agent عامل شیمیایی لخته کننده خون عامل ضدحرکت خون
piggyback سیستم عامل که از سوی سیستم عامل دیگر اجرا میشود
EXE file در یک سیستم عامل مشخصه سه حرفی نام فایل که بیان میکند فایل حاوی داده دودویی برنامه است . فایل مستقیم از طریق سیستم عامل قابل اجراست
MS DOS سیستم عامل کامپیوترهای شخصی IBM PC که داده ذخیره شده روی دیسک را مدیریت میکند و خروجی و ورودی کاربر را نمایش میدهد.DOS-MS سیستم عامل تک کاربر و تک کار کاره است و توسط واسط خط دستور در کنترل میشود
sense حس احساس
thick skinned بی احساس
sense احساس
sensed حس احساس
impressions احساس
impression احساس
sensed احساس
gusto احساس
sense line خط احساس
sensing احساس
sentiment احساس
senses احساس
senses حس احساس
percipience احساس
feelings احساس
aesthesiogenic احساس زا
appriciation احساس
sensations احساس
feeling احساس
apperception احساس
apathetic بی احساس
esthesis احساس
sensation احساس
aesthsis احساس
really احساس میکنم
sensibility احساس ودرک هش
stolidly فاقد احساس
stolid فاقد احساس
sensibilities احساس ودرک هش
appreciated احساس کردن
appreciates احساس کردن
malaise احساس مرض
appreciate احساس کردن
sense switch گزینهء احساس
sense wire سیم احساس
feeler احساس کننده
feelers احساس کننده
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
perceptions دریافت احساس
perception دریافت احساس
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
sensation of hunger احساس گرسنگی
supersensory مافوق احساس
pang احساس بد وناگهانی
aggro احساس پرخاشگری
subjective sensation احساس غیرعینی
sensorium مرکز احساس
humiliation احساس حقارت
carebaria احساس فشار در سر
esthesiometer احساس سنج
euthymia احساس سرحالی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
amenability احساس مسئولیت
aesthesia قوه احساس
dual sensation احساس دوگانه
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
sense احساس کردن
sensed احساس کردن
antipathy احساس مخالف
handles احساس بادست
handle احساس بادست
itchiness احساس خارش
limen استانه احساس
nostalgia احساس غربت
malease احساس مرض
feels احساس کردن
feel احساس کردن
appreciating احساس کردن
guilt feeling احساس گناه
impassible فاقد احساس
senses احساس کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
wamble احساس تهوع کردن
palpability قابل احساس و لمس
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
apperceptive وابسته به درک و احساس
forefeel ازپیش احساس کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
sense winding سیم پیچ احساس
traction sensation احساس کشیدگی پوست
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
scunner احساس نفرت کردن
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
to feel humbled احساس فروتنی کردن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
to be humbled احساس فروتنی کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
to feel cold احساس سردی کردن
to freeze احساس سردی کردن
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
a pang of love احساس رنج آور عشق
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen محو شدن تدریجی احساس
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
impassibly بی نشان دادن احساس درد
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
operant عامل
propellant عامل
propellants عامل
assignee عامل
device عامل
acting عامل
operating عامل
agent representative عامل
functionery عامل
attorneys عامل
coagent هم عامل
active عامل
devices عامل
operators عامل
operator عامل
doers عامل
procurator عامل
procurators عامل
action عامل
actions عامل
element عامل
elements عامل
v factor عامل وی
agency عامل
doer عامل
factors عامل
operatives عامل
factor عامل
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com