English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (34 milliseconds)
English Persian
help مدد رساندن بهترکردن چاره کردن
helped مدد رساندن بهترکردن چاره کردن
helps مدد رساندن بهترکردن چاره کردن
Other Matches
meliorate بهترکردن
better : بهترکردن بهترشدن
To find a way out. To find a remedy. چاره پیدا کردن
to seek a remedy for something چاره جویی کردن
To seak a remedy. چاره جویی کردن
afterthought چاره اندیشی برای کاری پس از کردن آن
to seek a remedy for something چاره یا درمان برای چیزی جستجو کردن
afterthoughts فکر کاهل چاره اندیشی برای کاری پس از کردن ان
ameliorate اصلاح کردن چاره کردن
ameliorates اصلاح کردن چاره کردن
ameliorated اصلاح کردن چاره کردن
ameliorating اصلاح کردن چاره کردن
put in مداخله کردن رساندن
to work off بفروش رساندن اب کردن
injures زخمی کردن ضرر رساندن
impaired زیان رساندن معیوب کردن
impairing زیان رساندن معیوب کردن
injuring زخمی کردن ضرر رساندن
impairs زیان رساندن معیوب کردن
wind up <idiom> به پایان رساندن ،تسویه کردن
injure زخمی کردن ضرر رساندن
mar زیان رساندن معیوب کردن
accomplish بانجام رساندن وفا کردن
incommode ازار رساندن گیج کردن
process بانجام رساندن تمام کردن
accomplishing بانجام رساندن وفا کردن
processes بانجام رساندن تمام کردن
marred زیان رساندن معیوب کردن
marring زیان رساندن معیوب کردن
accomplishes بانجام رساندن وفا کردن
impair زیان رساندن معیوب کردن
assists حضور بهم رساندن توجه کردن
publicised اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
publicises اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
publicizing اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
publicize اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
publicized اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
assisting حضور بهم رساندن توجه کردن
assisted حضور بهم رساندن توجه کردن
assist حضور بهم رساندن توجه کردن
publicizes اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
publicising اگهی کردن باطلاع عمومی رساندن
to palm off a thing on aperson چیزیرا با تردستی بکسی رساندن یابراوتحمیل کردن
to vindicate a religion دیانتی را بثبوت رساندن یاازان دفاع کردن
remediless بی چاره
remedied چاره
shiftless بی چاره
recourse چاره
remedies چاره
remedying چاره
alternative چاره
makeshift چاره
alternatives چاره
resourc چاره
remedy چاره
irretrievability چاره ناپذیری
make do چاره موقتی
irremediableness چاره ناپذیری
mitraille چاره پاره
It cant be helped. چاره ای نیست
the remedy lies in this چاره ان اینست
inevitability چاره ناپذیری
solutions چاره سازی
indispensable <adj.> چاره نا پذیر
inevitable <adj.> چاره نا پذیر
unalienable <adj.> چاره نا پذیر
inescapable چاره نا پذیر
solution چاره سازی
resourceful چاره ساز
unalterable <adj.> چاره نا پذیر
engrained چاره ناپذیر
ineluctable چاره ناپذیر
inalienable <adj.> چاره نا پذیر
absolute <adj.> چاره نا پذیر
unavoidable چاره ناپذیر
irremediable چاره ناپذیر
stopgap چاره موقت
inevitable چاره نا پذیر
an active remedy چاره موثر
pis aller اخرین چاره
stopgaps چاره موقت
remediable چاره پذیر
i had no a چاره دیگری نداشتم
boot اخراج چاره یافایده
indispensably بطور چاره ناپذیر
indispensability چاره ناپذیری اقتضا
dispensable چاره پذیر غیرضروری
the only remedy is patience چاره ان شکیبایی است
remedial چاره ساز شفابخش
irredeemably بطور چاره ناپذیر
indispensable چاره نا پذیر ضروری
stop gap وسیله یا چاره موقتی
irremediably بطور چاره ناپذیر
pis aller اخرین پناه چاره
What can one do about it? چاره کدام است ( چیست ) ؟
death is inevitable مرگ حتمی یا چاره ناپذیراست
makeshift چاره موقتی ادم رذل
haematogen دارویی که برای چاره کم خونی میدهند
It just cant be helped . کاریش نمی شود کرد ( چاره یی نیست )
He is incorrigible. این آدم چاره اش نمی شود ( اصلاح پذیر نیست )
supplying رساندن
imply رساندن
conveying رساندن
implies رساندن
convey رساندن
conveys رساندن
supply رساندن
conveyed رساندن
understands رساندن
bring رساندن به
brings رساندن به
implying رساندن
understand رساندن
bringing رساندن به
supplied رساندن
finalised بپایان رساندن
maximization بحداکثر رساندن
profit فایده رساندن
intimating مطلبی را رساندن
grig ازار رساندن
hand down بتواتر رساندن
endamage اسیب رساندن
finalize بپایان رساندن
finalising بپایان رساندن
finalized بپایان رساندن
intimates مطلبی را رساندن
finalizes بپایان رساندن
finalizing بپایان رساندن
finalises بپایان رساندن
intimated مطلبی را رساندن
outwork بانجام رساندن
minimize به حداقل رساندن
utilizes بمصرف رساندن
minimized به حداقل رساندن
minimizes به حداقل رساندن
minimizing به حداقل رساندن
utilize بمصرف رساندن
cause to sustain a loss زیان رساندن به
utilising بمصرف رساندن
completing بانجام رساندن
completes بانجام رساندن
minimising به حداقل رساندن
minimises به حداقل رساندن
murders به قتل رساندن
murdering به قتل رساندن
imbody جا دادن رساندن
utilizing بمصرف رساندن
murdered به قتل رساندن
molests ازار رساندن
molesting ازار رساندن
molested ازار رساندن
molest ازار رساندن
murder به قتل رساندن
minimised به حداقل رساندن
utilises بمصرف رساندن
terminates بپایان رساندن
vindicates به ثبوت رساندن
vindicating به ثبوت رساندن
concludes بپایان رساندن
imply مطلبی را رساندن
slay به قتل رساندن
slaying به قتل رساندن
kills بقتل رساندن
slays به قتل رساندن
vindicated به ثبوت رساندن
vindicate به ثبوت رساندن
put to death به قتل رساندن
terminated بپایان رساندن
assassinate بقتل رساندن
terminate بپایان رساندن
conclude بپایان رساندن
follow through <idiom> به پایان رساندن
make something happen به انجام رساندن
put through به نتیجه رساندن
carry into effect به انجام رساندن
implying مطلبی را رساندن
overdid بحدافراط رساندن
overdo بحدافراط رساندن
overdoes بحدافراط رساندن
implement به انجام رساندن
assassinated به قتل رساندن
carry ineffect به انجام رساندن
assassinates بقتل رساندن
actualize به انجام رساندن
do away with <idiom> به پایان رساندن
to get done with بپایان رساندن
assassinates به قتل رساندن
assassinating بقتل رساندن
assassinating به قتل رساندن
intimate مطلبی را رساندن
put ineffect به انجام رساندن
assassinated بقتل رساندن
overdoing بحدافراط رساندن
implies مطلبی را رساندن
to put to proof به تجربه رساندن
bring on بظهور رساندن
kill به قتل رساندن
assassinate به قتل رساندن
bring to pass به وقوع رساندن
kill بقتل رساندن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com