English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 207 (41 milliseconds)
English Persian
allot معین کردن سهم دادن
allots معین کردن سهم دادن
allotted معین کردن سهم دادن
allotting معین کردن سهم دادن
Search result with all words
set 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
sets 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
setting up 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
Other Matches
bias ولتاژ معین قرار دادن
biases ولتاژ معین قرار دادن
ranges قرار دادن متن در یک ترتیب معین
ranged قرار دادن متن در یک ترتیب معین
range قرار دادن متن در یک ترتیب معین
pit board تخته برای دادن اطلاعات لازم به راننده معین در گروه کمکی
false attack حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
kerning کاهش دادن فضای خالی میان دو حرف معین کاهش فاصله دخشه ها
designate معین کردن
designates معین کردن
designating معین کردن
allocating معین کردن
specifying معین کردن
specify معین کردن
defining معین کردن
defines معین کردن
denominate معین کردن
defined معین کردن
limit معین کردن
settles معین کردن
settle معین کردن
figure out معین کردن
specifies معین کردن
define معین کردن
draw the line <idiom> معین کردن
allocate معین کردن
inset : معین کردن
insets : معین کردن
allocates معین کردن
times وقت معین کردن
to map out جز بجز معین کردن
timed وقت معین کردن
dates مدت معین کردن
date مدت معین کردن
time وقت معین کردن
pre appoint قبلا معین کردن
pre appoint از پیش معین کردن
To lay down certain conditions . شرایطی معین کردن
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
locates جای چیزی را معین کردن
delineates ترسیم نمودن معین کردن
delineate ترسیم نمودن معین کردن
sanctions ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioning ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioned ضمانت اجرایی معین کردن
locating جای چیزی را معین کردن
delineating ترسیم نمودن معین کردن
sanction ضمانت اجرایی معین کردن
locate جای چیزی را معین کردن
located جای چیزی را معین کردن
delineated ترسیم نمودن معین کردن
to locate the enemy جای دشمنی را معین کردن
destine مقدر کردن سرنوشت معین کردن
officer افسر معین کردن فرماندهی کردن
officers افسر معین کردن فرماندهی کردن
titrate عیارچیزی را معین کردن عیار گرفتن
parsed اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
parse اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
area blocking سد راه کردن رقیب در منطقه معین
parses اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
to set measures to anything برای چیزی اندازه یا حد معین کردن
to impose a curfew خاموشی در ساعت معین شب بر قرار کردن
to settle an a برای کسی مقر ری سالیانه معین کردن
overstay بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstayed بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cage قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
overstaying بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstays بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cages قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
time charter اجاره کردن وسیله نقلیه برای مدت معین
set up اماده کردن اتومبیل برای مسابقه درمسیر معین
specifying معین کردن معلوم کردن
specify معین کردن معلوم کردن
specifies معین کردن تصریح کردن
ascertain ثابت کردن معین کردن
specify معین کردن تصریح کردن
ascertaining ثابت کردن معین کردن
specifying معین کردن تصریح کردن
delimits معین کردن مرزیابی کردن
delimit معین کردن مرزیابی کردن
delimiting معین کردن مرزیابی کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
ascertained ثابت کردن معین کردن
delimited معین کردن مرزیابی کردن
ascertains ثابت کردن معین کردن
define معین کردن معنی کردن
defined معین کردن معنی کردن
defines معین کردن معنی کردن
defining معین کردن معنی کردن
tick mark علامت گذاری در طول یک ترازو برای معین کردن مقادیر
rain check <idiom> رد کردن درخواستی برای یک تاریخ معین و موکول آن به زمان دیگر
so علامتی برای معین کردن قابلیتهای فقط فرستادنی تجهیزات
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
ratioing کوچک و بزرگ کردن عکس به مقیاس معین برای استفاده در موزاییکهای عکسی
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
authorization to copy اجازه ناشر نرم افزار به کاربر برای کپی کردن از برنامه در تعدادی معین
tabulation 1-مرتب کردن جدول اعداد.2-حرکت نوک چاپ یا نشانه گر در یک فاصله معین شده در امتداد یک خط
disciplines نظم دادن ادب کردن تربیت کردن انضباط دادن
discipline نظم دادن ادب کردن تربیت کردن انضباط دادن
disciplining نظم دادن ادب کردن تربیت کردن انضباط دادن
time charter اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
periphrastic conjugation صرف افعال با استعمال غیرضروری فعلهای معین بجای ساده صرف کردن
to depict somebody or something [as something] کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن]
reversion هبه کردن مال غیر منقول بخ کسی به شرط حدوث امری در خارج یا گذشتن مدت معین هبه مشروط
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
regular معین
specifics معین
given معین
subsidiary معین
ledgers معین
specific معین
settled معین
subsidiaries معین
adjutor معین
regulars معین
ledger معین
auxiliary معین
adjutants معین
limiting معین
fixed معین
determinate معین
precise معین
specified معین
rubicon حد معین
ally معین
accessory معین
adjutant معین
punctual معین
definite معین
accessorial معین
auxiliaries معین
indeterminate نا معین
ancillary معین
certain معین
allying معین
assign مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigned مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to inform on [against] somebody کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
assigning مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigns مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assignable معین مشخص
space مدت معین
ledger card کارت معین
doses اندازه معین
general ledger معین عام
periodically در فواصل معین
spanning فاصله معین
spans مدت معین
rose bay گل معین التجاری
determinately بطور معین
spans فاصله معین
the fullness of time وقت معین
thetic مقرر معین
allotted time وقت معین
thetical مقرر معین
spaces مدت معین
systematically با روش معین
spanning مدت معین
anyone هرشخص معین
adverb modifying a verb معین فعل
at a stated time در وقت معین
dosed اندازه معین
dose اندازه معین
specific مخصوص معین
span مدت معین
span فاصله معین
destined مقصد معین
rhomboidal شبه معین
spanned مدت معین
spanned فاصله معین
shall فعل معین
definitive معین کننده
aoristic غیر معین
regular معین مقرر
part performance عقد معین
statically determined از نظراستاتیکی معین
specifics مخصوص معین
specified time وقت معین
adverbs معین فعل
determinate error خطای معین
auxiliaries امدادی معین
adverb معین فعل
dosing اندازه معین
regulars معین مقرر
auxiliary امدادی معین
linking verb فعل معین
do فعل معین
positive یقین معین
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com