English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 92 (6 milliseconds)
English Persian
immigration مهاجرت بداخل
Other Matches
exodus مهاجرت مهاجرت دسته جمعی
inflow جریان بداخل
inrush هجوم بداخل
indrawn بداخل کشیده
penetrate بداخل سرایت کردن
penetrated بداخل سرایت کردن
penetrates بداخل سرایت کردن
pervaded بداخل راه یافتن
pervade بداخل راه یافتن
adducent بداخل کشنده مقرب
pervades بداخل راه یافتن
pervading بداخل راه یافتن
turn in بداخل پیچاندن برگرداندن به انبار
inhale بداخل کشیدن استشمام کردن
inhaled بداخل کشیدن استشمام کردن
pigeon toed دارای پنجه خمیده بداخل
retrocede ازسطح خارج بداخل نفوذکردن
inhaling بداخل کشیدن استشمام کردن
boat کشیدن ماهی بداخل قایق
boats کشیدن ماهی بداخل قایق
ship water نفوذ کردن اب بداخل قایق
inhales بداخل کشیدن استشمام کردن
weft insertion [رد کردن پود بداخل چله]
The professor stepped into the classroom. استاد بداخل کلاس قدم گذاشت
exclucivism بیمیلی بداخل کردن دیگران درحلقه خود
To smuggle in to ( out of ) a country . جنسی را بداخل ( بخارج ) کشور قاچاق کردن
pronate بداخل گرداندن روی چهار دست وپا خم شدن
fistula زخم عمیقی که غالبابوسیله مجرای پیچاپیچی بداخل مربوط است
colonization مهاجرت
immigration مهاجرت از .....
immigration مهاجرت
flight مهاجرت
emigration مهاجرت
emigration مهاجرت از .....
migration مهاجرت
migratory مهاجرت کننده
intermigration مهاجرت ازدوسو
electromigration مهاجرت الکتریکی
migration of ions مهاجرت یونها
migratory وابسته به مهاجرت
emigrating مهاجرت کردن
visitational مهاجرت موسمی
to expatriate oneself مهاجرت کردن
remigrate از مهاجرت برگشتن
flight of capital مهاجرت سرمایه
visitation مهاجرت موسمی
colonised مهاجرت کردن
migrating مهاجرت کردن
migrates مهاجرت کردن
migrated مهاجرت کردن
migrate مهاجرت کردن
transplants مهاجرت کردن
transplanting مهاجرت کردن
transplanted مهاجرت کردن
transplant مهاجرت کردن
emigrating مهاجرت کردن از .....
emigrates مهاجرت کردن از .....
emigrates مهاجرت کردن
emigrated مهاجرت کردن از .....
emigrated مهاجرت کردن
emigrate مهاجرت کردن
emigration مهاجرت به خارج
visitations مهاجرت موسمی
colonises مهاجرت کردن
emigrate مهاجرت کردن از .....
immigrated مهاجرت کردن
immigrate مهاجرت کردن
colonizing مهاجرت کردن
immigrates مهاجرت کردن
colonizes مهاجرت کردن
colonized مهاجرت کردن
immigrating مهاجرت کردن
colonize مهاجرت کردن
colonising مهاجرت کردن
demography مطالعه مهاجرت جمعیت
international migration مهاجرت بین المللی
rural urban migration مهاجرت از روستا به شهر
crude migration rate نرخ خام مهاجرت
to emigrate [to] مهاجرت کردن [به] [به کشور دیگررفتن]
diadromous مهاجرت کننده از اب شیرین بدریا
refusniks کسی که درخواست مهاجرت او رد شده است
refuseniks کسی که درخواست مهاجرت او رد شده است
refusenik کسی که درخواست مهاجرت او رد شده است
to be registered as an alien در اداره مهاجرت ثبت شده بودن
exodus مهاجرت بنی اسرائیل از مصربه کنعان
endocrine غده بدون مجرا و بداخل ترشح کننده غده درون تراو
passanger شاهین وحشی جوان را هنگام مهاجرت گرفتن
transmigrant که در ضمن مهاجرت ازکشورخودبکشور دیگرازکشورسومی گذر میکند
forty niner شرکت کننده در مهاجرت سال 9481 بکالیفرنیا درجستجوی طلا
extravasate ازمجرای طبیعی بیرون رفتن ازمجرای خود بیرون انداختن بداخل بافت ریختن
We have to stem the ride of emigration if our economy is to recover. اگر قرار است اقتصادمان رشد کند باید جلوی رشد مهاجرت را بگیریم.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com