Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (22 milliseconds)
English
Persian
To try to effect a reconciliation . between two people .
میانه دونفرراگرفتن ( آشتی دادن )
Other Matches
To bring about a reconciliation.
آشتی دادن ( برقرار کردن )
She is not well disposed towards me . She is not on particularly . fricndly terms with me .
با من میانه یی ( میانه خوبی ؟ میانه چندانی ) ندارد
averaged
میانه قرار دادن میانگین گرفتن
average
میانه قرار دادن میانگین گرفتن
averages
میانه قرار دادن میانگین گرفتن
averaging
میانه قرار دادن میانگین گرفتن
disarming
آشتی انگیز
bury the hatchet
<idiom>
آشتی کردن
non-violence
آشتی گری
To adobt a reconciliatory attitude.
ازدر آشتی درآمدن
to hold out the olive branch
<idiom>
[پیشنهاد آشتی کردن]
To make advance
[overtures]
منت کشیدن
[برای آشتی]
The two parties seem irreoncilable.
طرفین آشتی راناپذیر بنظر می رسند ت
intermedial
میانه
frugal
میانه رو
meanest
میانه
meaner
میانه
center piece
میانه
mn
میانه
middle weight
میانه
mean
میانه
mesocephalic
میانه سر
mesne
میانه
median line
میانه
mezzo
میانه
fairish
میانه
middle-of-the-road
میانه رو
meant
میانه
median
میانه
allegretto a
میانه
of a middling quality
میانه
medium
میانه
mediums
میانه
mesosomatic
میانه تن
moderate
میانه رو
moderated
میانه رو
sober
میانه رو
moderates
میانه رو
tolerable
میانه
soberly
میانه رو
owl light
میانه
intermediate
میانه
temperate
میانه رو
moderating
میانه رو
so-so
میانه
normal
میانه متوسط
mesokurtic
میانه پهنا
waists
میانه ناو
waist
میانه ناو
tolerably
بطور میانه
mesolithic
میانه سنگی
mesopic vision
دید میانه
average
میانه متوسط
to split the d.
میانه را گرفتن
middles
میانه میدان
middle
میانه میدان
average radius
شعاع میانه
temperance
میانه روی
halfway line
خط میانه زمین
medial
میانه متوسط
Middle West
باختر میانه
medium frequency
فرکانس میانه
moderately
بطور میانه
mediaeval ages
قرنهای میانه
mean radius
شعاع میانه
halfback
بازیکن میانه
moderation
میانه روی
golden mean
میانه روی
averaging
میانه متوسط
averages
میانه متوسط
averaged
میانه متوسط
passably
بطور میانه
intermedium
میانه گیر
middlings
ارد میانه
middle course
میانه روی
the middle finger
انگشت میانه
meaner
میانه متوسط
moderates
میانه رو مناسب
meanest
میانه متوسط
bathyal
میانه ژرفی
moderate
میانه رو مناسب
moderated
میانه رو مناسب
moderateness
میانه روی
intermediate frequency
فرکانس میانه
intermediately
بطور میانه
moderating
میانه رو مناسب
temperateness
میانه روی
mean
میانه متوسط
embroiled
میانه برهم زدن
embroil
میانه برهم زدن
bigeneric
میانه یا حد وسط دوجنس
meanest
متوسط میانه روی
scholastic theology
الهیات قرنهای میانه
embroiling
میانه برهم زدن
meaner
متوسط میانه روی
to set two men at variance
میانه دو کس رابهم زدن
ambivert
ادم معتدل و میانه رو
embroils
میانه برهم زدن
mean
متوسط میانه روی
interposition
دخالت میانه گیری
embroilment
میانه بهم زنی
centrist wing
طرفدار جناح میانه رو
[سیاست]
We are on very friendly terms .
میانه ماخیلی گرم است
To set two people against each other . To stir up bad blood between tow persons.
میانه دونفررا بهم زدن
middleman
نفر وسط صف ادم میانه رو
They became estranged . They fell out .
میانه آنها بهم خورد
to keep in with any one
با کسی میانه خوب داشتن
to split the difference
میانه را گرفتن مصالحه کردن
middlemen
نفر وسط صف ادم میانه رو
they came to a rupture
میانه انها بهم خورد
middle body
قسمت میانه ناو یا کشتی
mediaevalism
رسم ها وعقیدههای قرون میانه
sea king
دزد دریایی اسکاندیناوی درقرنهای میانه
barytone
کلمهای که اخران بی تکیه است میانه
intercedes
میانجی شدن میانه گیری کردن
interceded
میانجی شدن میانه گیری کردن
intercede
میانجی شدن میانه گیری کردن
pavis
سپربزرگی که در قرنهای میانه بکارمیبرندوسرتاپارامی پوشانید
interceding
میانجی شدن میانه گیری کردن
school doctor
استاد دانشگاه یا اموزشگاه الهیات در قرنهای میانه
jainism
یکجوردین درهندکه میانه دین برهماودین بوداست
reduce
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
mediaevalist
کسیکه هواخواه رسوم وعقایدقرنهای میانه است کسیکه اشنابتاریخ قرنهای
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
midcourse guidance
هدایت موشک در مسیر میانه یا مسیر پرواز ازاد موشک
ferries
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept
نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
to sue for damages
عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
defines
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifted
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expand
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televised
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shift
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expands
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televising
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televises
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televise
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shifts
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
formation
سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
shifting
حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
development
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudged
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudges
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudging
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
developments
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
to picture
شرح دادن
[نمایش دادن]
[وصف کردن]
promulge
انتشار دادن بعموم اگهی دادن
allowances
جیره دادن فوق العاده دادن
advances
ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
greaten
درشت نشان دادن اهمیت دادن
organisations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
organization
سازمان دادن ارایش دادن موضع
square away
سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
organization of the ground
سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
indemnify
غرامت دادن به تامین مالی دادن به
organizations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowance
جیره دادن فوق العاده دادن
drag
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drags
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouse
وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
mouses
وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamic
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamically
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
triple option
بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
individualises
تمیز دادن تشخیص دادن
individualize
تمیز دادن تشخیص دادن
individualising
تمیز دادن تشخیص دادن
individualized
تمیز دادن تشخیص دادن
organising
سازمان دادن ارایش دادن
instructed
دستور دادن اموزش دادن
lends
عاریه دادن اجاره دادن
effectuate
انجام دادن صورت دادن
organizing
سازمان دادن ارایش دادن
assigns
نسبت دادن تخصیص دادن
assigning
نسبت دادن تخصیص دادن
assigned
نسبت دادن تخصیص دادن
assign
نسبت دادن تخصیص دادن
individualised
تمیز دادن تشخیص دادن
organizes
سازمان دادن ارایش دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com