English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (14 milliseconds)
English Persian
To be in the know . To be in the picture . وارد بودن ( مطلع وآگاه )
Other Matches
lic وارد بودن
weather wise مطلع
au courant مطلع
au fait مطلع
smart money مطلع
knowledgeable مطلع
hep مطلع
wares مطلع
informed مطلع
ware مطلع
clued-up بسیار مطلع
annunciate مطلع کردن
understanding مطلع ماهر
understandings مطلع ماهر
apprise مطلع کردن
notified مطلع کردن
apprises مطلع کردن
apprising مطلع کردن
acquaint مطلع کردن
notifies مطلع کردن
notify مطلع کردن
notifying مطلع کردن
acquaints مطلع کردن
acquainting مطلع کردن
to post up مطلع کردن کامل دادن به
I would like to learn the truth. من دوست دارم از واقعیت مطلع بشوم.
well informed بصیر بخوبی اگاه با اطلاع مطلع
wake up کد وارد شدن در ترمینال راه دور برای بیان به کامپیوتر مرکزی که مقصد وارد شدن به آن محل را دارد
The officers were brifed on (about) the detailes. افسران درباره جزییات مطلع ( توجیه شدند )
I heard through the grapevine that ... <idiom> من به طور غیر رسمی مطلع شدم که ... [اصطلاح]
i had scarely arrived تازه وارد شده بودم که هنوز وارد نشده بودم که ...
To be very conspicuous . To stick out a mile . To be a marked person . مثل گاو پیشانی سفید بودن ( انگشت نما ومشخص بودن )
peregrinate سرگردان بودن اواره بودن در کشور خارجی اقامت کردن
contain در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contained در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contains در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
to have short views د راندیشه حال بودن وبس کوته نظر بودن
notification عملی است که دولتی برای اگاه ساختن دولت دیگر برای اطلاع از مسئله مهمی انجام میدهد و هدف از این عمل ان است که طرف از مسیله مذکور قانونا"مطلع تلقی شود
to mind مراقب بودن [مواظب بودن] [احتیاط کردن]
outnumbers از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbering از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumber از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbered از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
to be in one's right mind دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
corresponded بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
corresponds بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
up to it/the job <idiom> مناسب بودن ،برابربودن ،قادربه انجام بودن
correspond بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
belongs مال کسی بودن وابسته بودن
belonged مال کسی بودن وابسته بودن
validity of the credit معتبر بودن یا پادار بودن اعتبار
lurk در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
reasonableness موجه بودن عادلانه یا مناسب بودن
to be hard put to it درسختی وتنگی بودن درزحمت بودن
fittest شایسته بودن برای مناسب بودن
fits شایسته بودن برای مناسب بودن
belong مال کسی بودن وابسته بودن
fit شایسته بودن برای مناسب بودن
to be in a habit دارای خویاعادتی بودن دچارخویاعادتی بودن
lurked در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
to look out اماده بودن گوش بزنگ بودن
lurking در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
lurks در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
To be on top of ones job . بر کار سوار بودن ( مسلط بودن )
look out منتظر بودن گوش به زنگ بودن
monitors رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitor رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitored رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
govern نافذ بودن نافر بودن بر
stravage سرگردان بودن بی هدف بودن
depend مربوط بودن منوط بودن
stravaig سرگردان بودن بی هدف بودن
depended مربوط بودن منوط بودن
governs نافذ بودن نافر بودن بر
depends مربوط بودن منوط بودن
governed نافذ بودن نافر بودن بر
slouching خمیده بودن اویخته بودن
abutted مماس بودن مجاور بودن
consisted شامل بودن عبارت بودن از
look for منتظر بودن درجستجو بودن
consist شامل بودن عبارت بودن از
consists شامل بودن عبارت بودن از
abut مماس بودن مجاور بودن
discord ناجور بودن ناسازگار بودن
conditionality شرطی بودن مشروط بودن
abuts مماس بودن مجاور بودن
appertain مربوط بودن متعلق بودن
slouches خمیده بودن اویخته بودن
on guard مراقب بودن نگهبان بودن
owes مدیون بودن مرهون بودن
to stand for نامزد بودن هواخواه بودن
consisting شامل بودن عبارت بودن از
abler لایق بودن مناسب بودن
ablest لایق بودن مناسب بودن
inhere جبلی بودن ماندگار بودن
urgency فوتی بودن اضطراری بودن
includes شامل بودن متضمن بودن
include شامل بودن متضمن بودن
pend معوق بودن بی تکلیف بودن
owed مدیون بودن مرهون بودن
appertained مربوط بودن متعلق بودن
appertaining مربوط بودن متعلق بودن
appertains مربوط بودن متعلق بودن
slouched خمیده بودن اویخته بودن
slouch خمیده بودن اویخته بودن
agrees متفق بودن همرای بودن
agreeing متفق بودن همرای بودن
agree متفق بودن همرای بودن
disagree مخالف بودن ناسازگار بودن
disagreed مخالف بودن ناسازگار بودن
disagreeing مخالف بودن ناسازگار بودن
disagrees مخالف بودن ناسازگار بودن
want فاقد بودن محتاج بودن
wanted فاقد بودن محتاج بودن
owe مدیون بودن مرهون بودن
moon سرگردان بودن اواره بودن
resides ساکن بودن مقیم بودن
precede جلوتر بودن از اسبق بودن بر
precedes جلوتر بودن از اسبق بودن بر
moons سرگردان بودن اواره بودن
pertained مربوط بودن متعلق بودن
resided ساکن بودن مقیم بودن
pertains مربوط بودن متعلق بودن
reside ساکن بودن مقیم بودن
pertain مربوط بودن متعلق بودن
having مالک بودن ناگزیر بودن
have مالک بودن ناگزیر بودن
to be due مقرر بودن [موعد بودن]
haze گرفته بودن مغموم بودن
hep وارد
intrant وارد
to make an entry of وارد
comer وارد
conscious وارد
familiar وارد در
relevant وارد
infare وارد
pertinenet وارد به
initiate وارد کردن
new comer تازه وارد
imported وارد کردن
import وارد کردن
arrived in paris وارد شدم
impoter وارد کننده
importable وارد کردنی
entered وارد شدن
entrant وارد شونده
entrants وارد شونده
proficient وارد به فن با لیاقت
enters وارد شدن
enter وارد شدن
intervener وارد ثالث
versant اشنا وارد
inputting وارد کردن
inflictable وارد اوردنی
ingoing وارد شونده
knowledgeable وارد بکار
importers وارد کننده
importer وارد کننده
get in وارد شدن
incoming وارد شونده
immigrants تازه وارد
immigrant تازه وارد
arrived وارد شدن
carechumen تازه وارد
importing وارد کردن
incomer شخص وارد
arrives وارد شدن
arriving وارد شدن
make an entry وارد کردن
initiating وارد کردن
inducted وارد کردن
induct وارد کردن
the post has come پست وارد شد
initiates وارد کردن
impotable وارد کردنی
arrive وارد شدن
conversant وارد متبحر
initiated وارد کردن
inducts وارد کردن
newcomers تازه وارد
newcomer تازه وارد
check in وارد شدن
bring in وارد کردن
inducting وارد کردن
check-in وارد شدن
check-ins وارد شدن
inbound وارد شونده
roster وارد صورت کردن
enters وارد یا ثبت کردن
to exert force [on] نیرو وارد کردن [بر]
entered وارد یا ثبت کردن
To barge in on someone. سر زده وارد شدن
To enter politics . وارد سیاست شدن
muscles بزور وارد شدن
muscle بزور وارد شدن
enter وارد یا ثبت کردن
circumstantiate وارد جزئیات شدن
to barge in سر زده وارد شدن
to crash in [to a party] سر زده وارد شدن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com