Total search result: 201 (20 milliseconds) |
|
|
|
English |
Persian |
facility |
وسیله یاساختاری که انجام کاری را ساده میکند |
|
|
Other Matches |
|
ancillary equipment |
وسیلهای که کاری را ساده تر میکند ولی واقعا نیاز نیست |
synchronizer |
وسیلهای که با دریافت سیگنال از وسیله دیگر کاری را انجام دهد |
applications |
کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند |
application |
کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند |
idlest |
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد |
idled |
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد |
idle |
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد |
idles |
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد |
elapsed time |
زمانی که کاربر برای انجام کاری روی کامپیوتر صرف میکند |
busied |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
busies |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
busier |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
busy |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
busiest |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
busying |
1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست |
future perfect tense |
زمان ایندهای که انجام کاری پیش از وقت معینی پیش بینی میکند |
chains |
باس ارتباطی که یک وسیله را به دیگری متصل میکند. و هر وسیله میتواند دادهای که در خط به سوی وسیله دیگر وجود دارد دریافت یا ارسال یا تغییر بدهد |
chain |
باس ارتباطی که یک وسیله را به دیگری متصل میکند. و هر وسیله میتواند دادهای که در خط به سوی وسیله دیگر وجود دارد دریافت یا ارسال یا تغییر بدهد |
edit |
کلیدی که تابعی را آغاز میکند که استفاده از ویرایشگر را ساده تر میکند |
edited |
کلیدی که تابعی را آغاز میکند که استفاده از ویرایشگر را ساده تر میکند |
fail |
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن |
fails |
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن |
failed |
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن |
like a duck takes the water [Idiom] |
کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند |
qui facit per alium facit perse |
کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است |
failure |
انجام ندادن کاری که باید انجام شود |
failures |
انجام ندادن کاری که باید انجام شود |
incremental computer |
وسیله خروجی گرافیکی که در مراحل کوچک حرکت میکند بار داده ورودی که اختلاف بین محل فعلی و محل لازم را نشان میدهد که خط ها و منحنی ها به صورت مجموعهای خط وط مستقیم انجام شود |
grids |
سیستم مربعهای شمارش شده که در رسم کمک میکند. ماتریس خط وط در زاویه راست که امکان مکان دهی ساده نقاط را فراهم میکند |
grid |
سیستم مربعهای شمارش شده که در رسم کمک میکند. ماتریس خط وط در زاویه راست که امکان مکان دهی ساده نقاط را فراهم میکند |
complexes |
طراحی CPU که در آن مجموعه دستورات حاوی چنیدن دستور طولانی و پیچیده است که برنامه نویسی را ساده تر میکند ولی سرعت را کم میکند |
complex |
طراحی CPU که در آن مجموعه دستورات حاوی چنیدن دستور طولانی و پیچیده است که برنامه نویسی را ساده تر میکند ولی سرعت را کم میکند |
crawler |
وسیله نقلیهای که روی زنجیر حرکت میکند وسیله نقلیه خزنده |
crawlers |
وسیله نقلیهای که روی زنجیر حرکت میکند وسیله نقلیه خزنده |
daisy chain |
باسهای ارتباطی که یک وسیله را به دیگری متصل میکند و هر وسیله میتواند داده را که به ماشین دیگر منتقل میشود دریافت |
scratch one's back <idiom> |
کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد |
dual capable |
جنگ افزار یا وسیله دو کاره وسیله یا جنگ افزاری که دونوع ماموریت انجام میدهد |
upward compatible |
اصلاحی به این معنی که یک سیستم کامپیوتری یا غستگاه جانبی قادر است هر کاری راکه مدل قبلی انجام می داده انجام داده و علاوه بر ان عملکردهای بیشتری هم داشته باشد سازگاری رو به پیشرفت |
cycle |
عمل دستیالی به حافظه توسط یک وسیله جانبی که CPU را برای یک یا چند باس ساعت متوقف میکند تا داده از حافظه به وسیله منتقل شود |
cycles |
عمل دستیالی به حافظه توسط یک وسیله جانبی که CPU را برای یک یا چند باس ساعت متوقف میکند تا داده از حافظه به وسیله منتقل شود |
cycled |
عمل دستیالی به حافظه توسط یک وسیله جانبی که CPU را برای یک یا چند باس ساعت متوقف میکند تا داده از حافظه به وسیله منتقل شود |
print shop |
بسته گرافیکی ساده که چندین خدمت چاپی را بخوبی انجام میدهد |
touch |
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله |
touches |
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله |
arcadian |
ادمیکه ساده و بی تجمل زندگی میکند |
scanners |
وسیله دستی که حاوی یک ردیف از سلولهای نوری- الکتریکی است و وقتی روی تصویر حرکت میکند آنرا به داده تبدیل میکند که توسط کامپیوتر قابل تغییراست |
scanner |
وسیله دستی که حاوی یک ردیف از سلولهای نوری- الکتریکی است و وقتی روی تصویر حرکت میکند آنرا به داده تبدیل میکند که توسط کامپیوتر قابل تغییراست |
action |
انجام کاری |
actions |
انجام کاری |
sleep |
پیش از انجام کاری |
about to do something <idiom> |
درحال انجام کاری |
mode of execution |
روش انجام کاری |
to stop [doing something] |
ایستادن [از انجام کاری] |
achieves |
موفقیت در انجام کاری |
authority |
توانایی انجام کاری |
sleeping |
پیش از انجام کاری |
sleeps |
پیش از انجام کاری |
capable |
توانایی انجام کاری |
mind to do a thing |
اماده انجام کاری |
achieving |
موفقیت در انجام کاری |
achieved |
موفقیت در انجام کاری |
achieve |
موفقیت در انجام کاری |
fastest |
وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند |
fast |
وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند |
fasted |
وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند |
fasts |
وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند |
sealant |
وسیله بتونه کاری |
to propose to do something |
در صدد انجام کاری بودن |
wit's end <idiom> |
ندانستن که چه کاری را انجام بدهند |
to be looking to do something |
در صدد انجام کاری بودن |
to mean to do something |
منظور انجام کاری را داشتن |
to intend to do something |
در صدد انجام کاری بودن |
load |
کاری که باید انجام شود |
We don't do things by half-measures. |
کاری را ناقص انجام ندادن |
sit tight <idiom> |
صبور برای انجام کاری |
cinch |
کاری که با سهولت انجام شود |
take one's time <idiom> |
انجام کاری بدون عجله |
capability |
قادر به انجام کاری بودن |
authorization |
اجازه یا توانایی انجام کاری |
terrorised |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
take the plunge <idiom> |
بادروغ کاری را انجام دادن |
take turns <idiom> |
انجام کاری با همکاری یکدیگر |
We don't do things by halves. |
کاری را ناقص انجام ندادن |
loads |
کاری که باید انجام شود |
to propose to do something |
در نظر انجام کاری را داشتن |
to be looking to do something |
قصد انجام کاری را داشتن |
to be about to do something |
قصد انجام کاری را داشتن |
to intend to do something |
قصد انجام کاری را داشتن |
make one's bed and lie in it <idiom> |
مسئول انجام کاری بودن |
We don't do things halfway. |
کاری را ناقص انجام ندادن |
We don't do half-ass job [American E] [derogatory] |
کاری را ناقص انجام ندادن |
backlog |
کاری که باید انجام شود |
to propose to do something |
قصد انجام کاری را داشتن |
to be looking to do something |
در نظر انجام کاری را داشتن |
to intend to do something |
در نظر انجام کاری را داشتن |
to be about to do something |
در صدد انجام کاری بودن |
have |
باعث انجام کاری شدن |
having |
باعث انجام کاری شدن |
backlogs |
کاری که باید انجام شود |
chips |
قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند |
To do something on ones own . |
سر خود کاری را انجام دادن |
do something to one's hearts's content |
کاری را حسابی انجام دادن |
To take ones time over something . to do something with deliberation |
کاری را سر صبر انجام دادن |
to do a good job |
کاری را خوب انجام دادن |
spadework |
کاری که با بیل انجام میدهند |
To do something hurriedly . |
کاری را با عجاله انجام دادن |
(have the) cheek to do something <idiom> |
با گستاخی کاری را انجام دادن |
dead set against something <idiom> |
کاملا مصمم در انجام کاری |
to stop [doing something] |
توقف کردن [از انجام کاری] |
chip |
قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند |
To do something with ease(easily). |
کاری را به آسانی انجام دادن |
To do something on the sly (in secret). |
کاری را پنهان انجام دادن |
planning |
سازماندهی نحوه انجام کاری |
undertakes |
توافق برای انجام کاری |
undertaken |
توافق برای انجام کاری |
undertake |
توافق برای انجام کاری |
potential <adj.> |
[توانایی برای انجام کاری] |
the way of doing something |
به روشی کاری را انجام دادن |
supererogation |
انجام کاری بیش از حد وفیفه |
do something rash <idiom> |
بی فکر کاری را انجام دادن |
fall over oneself <idiom> |
کاملا مشتاق انجام کاری |
plodded |
بازحمت کاری را انجام دادن |
plod |
بازحمت کاری را انجام دادن |
raise Cain <idiom> |
کمک ،کاری انجام دادن |
chicken out <idiom> |
از ترس کاری را انجام ندادن |
terrorizing |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
terrorizes |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
terrorized |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
to aim to do something |
قصد انجام کاری را داشتن |
terrorize |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
terrorising |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
plodding |
بازحمت کاری را انجام دادن |
plods |
بازحمت کاری را انجام دادن |
feel up to (do something) <idiom> |
توانایی انجام کاری رانداشتن |
authorisations |
اجازه یا توانایی انجام کاری |
slur |
باعجله کاری را انجام دادن |
slurred |
باعجله کاری را انجام دادن |
slurring |
باعجله کاری را انجام دادن |
slurs |
باعجله کاری را انجام دادن |
terrorises |
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن |
comparator |
وسیله انجام مقایسه |
mediums |
وسیله انجام کار |
medium |
وسیله انجام کار |
peripheral |
بخش کوتاه برنامه کامپیوتری که به کاربر امکان دستیابی و کنترل ساده وسیله جانبی میدهد |
bridgeware |
سخت افزار یا نرم افزاری که انتقال بین دو سیستم را ساده تر میکند |
give free rein to <idiom> |
اجازه حرکت یا انجام کاری را دادن |
facility |
قادر به انجام کاری به سادگی بودن |
shove down one's throat <idiom> |
اجبارکسی به کاری که نمیخواهد انجام دهد |
operation |
دستور برنامه که کاری انجام نمیدهد |
to purpose something |
هدف چیزی [انجام کاری] را داشتن |
authorizing |
اجازه دادن برای انجام کاری |
taskwork |
کاری که بعنوان وفیفه انجام میشود |
forces |
مجبور کردن کسی به انجام کاری |
forcing |
مجبور کردن کسی به انجام کاری |
to goad somebody doing something |
کسی را به انجام کاری تحریک کردن |
helps |
روش آسانتر برای انجام کاری |
helped |
روش آسانتر برای انجام کاری |
to goad somebody into something |
کسی را به انجام کاری تحریک کردن |
swim against the tide/current <idiom> |
کاری متفاوت از دیگران انجام دادن |
get around to <idiom> |
بالاخره زمان انجام کاری را یافتن |
set the world on fire <idiom> |
کاری فوق العاده انجام دادن |
head start <idiom> |
کاری را قبل از بقیه انجام دادن |
at the elventh hour |
دقیقه نود کاری انجام دادن |
null |
دستور برنامه کد کاری انجام نمیدهد |
authorize |
اجازه دادن برای انجام کاری |
brushwork |
هر کاری که با قلممو یا خاره انجام شود |
technique |
روش با مهارت برای انجام کاری |
techniques |
روش با مهارت برای انجام کاری |
to be in a position to do something |
موقعیتش باشد که کاری را انجام بدهند |
alternative |
دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم |
alternatives |
دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم |
get away with something <idiom> |
کاری که شخص نبایدونتواند انجام دهد |
see to it <idiom> |
مسئولیت انجام کاری را برعهده گرفتن |
see to (something) <idiom> |
شرکت کردن یا کاری را انجام دادن |
to undertake to do something |
رسما متعهد به انجام کاری شدن |
help |
روش آسانتر برای انجام کاری |
go (someone) one better <idiom> |
کاری را بهتراز دیگران انجام دادن |
invoking |
تقاضا از کسی برای انجام کاری |
invoke |
تقاضا از کسی برای انجام کاری |
decisions |
تصمیم گیری برای انجام کاری |
authorising |
اجازه دادن برای انجام کاری |
decision |
تصمیم گیری برای انجام کاری |
to invite somebody to do something |
کسی را برای انجام کاری فراخواندن |
To do something expediently. |
از روی سیاست کاری را انجام دادن |
to do a thing ina corner |
کاری که درخلوت یادرزیرجلی انجام دادن |
to invite somebody to do something |
از کسی تقاضا انجام کاری را کردن |
turn out <idiom> |
رفتن برای دیدن یا انجام کاری |
authorises |
اجازه دادن برای انجام کاری |
invokes |
تقاضا از کسی برای انجام کاری |
to do a thing with f. |
کاری رابه اسانی انجام دادن |
invoked |
تقاضا از کسی برای انجام کاری |
To put ones heart and soul into a job . |
باتمام وجود کاری را انجام دادن |
To meet a deadline . |
تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن |
bars |
توقف کسی برای انجام کاری |
bar |
توقف کسی برای انجام کاری |
authorizes |
اجازه دادن برای انجام کاری |
beat someone to the punch (draw) <idiom> |
قبل از هرکسی کاری را انجام دادن |
force |
مجبور کردن کسی به انجام کاری |
airborne vehicle |
وسیله انجام عملیات هوابرد |
chartered |
اجاره وسیله حمل جهت کاری خاص قرارداد اجاره وسیله حمل اجاره کردن کل کشتی |