English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
alarmed هراس
undeterred <adj.> بی هراس
alarmingly هراس
feeze هراس
funk هراس
phobia هراس
phobias هراس
alarms هراس
alarm هراس
apprehensions هراس دستگیری
alarmism هراس افرینی
phobic reactions واکنشهای هراس
alarum اشوب هراس
scare هراس کردن
scared هراس کردن
scares هراس کردن
scaring هراس کردن
shocked هراس ناگهانی
shock هراس ناگهانی
cuse of a مایه هراس
fright هراس وحشت
fears هراس ترسیدن
fearing هراس ترسیدن
frights هراس وحشت
shocks هراس ناگهانی
Don't panic! هراس نکن!
basophobia هراس از ایستادن
feared هراس ترسیدن
apprehension هراس دستگیری
fear هراس ترسیدن
erythrophobia هراس از سرخ شدن
basophobia هراس ازراه رفتن
xenoglossophobia هراس از زبانهای بیگانه
agoraphobia هراس از مکانهای باز
claustrophobia هراس از مکانهای بسته
amaxophobia هراس ازمسافرت با وسایل نقلیه
aichmophobia هراس از اشیای نوک تیز
panic هراس وحشت زده کردن
panicking هراس وحشت زده کردن
panicked هراس وحشت زده کردن
apprehensiveness هراس وسوسه- زود فهمی سرعت انتقال
to keep somebody in suspense <idiom> کسی را در حالت هراس گذاشتن [چونکه نمی داند چه پیش خواهد آمد]
appriciation احساس
impression احساس
aesthesiogenic احساس زا
aesthsis احساس
thick skinned بی احساس
sense line خط احساس
esthesis احساس
percipience احساس
apperception احساس
impressions احساس
sensing احساس
sensation احساس
apathetic بی احساس
senses احساس
feeling احساس
gusto احساس
feelings احساس
sense حس احساس
senses حس احساس
sensed حس احساس
sentiment احساس
sensed احساس
sensations احساس
sense احساس
really احساس میکنم
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
humiliation احساس حقارت
malease احساس مرض
limen استانه احساس
itchiness احساس خارش
stolidly فاقد احساس
stolid فاقد احساس
guilt feeling احساس گناه
sensation of hunger احساس گرسنگی
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
aggro احساس پرخاشگری
pang احساس بد وناگهانی
supersensory مافوق احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
sensorium مرکز احساس
sense wire سیم احساس
sense switch گزینهء احساس
sense organ عامل احساس
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
sense احساس کردن
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
nostalgia احساس غربت
feels احساس کردن
feel احساس کردن
appreciating احساس کردن
amenability احساس مسئولیت
appreciates احساس کردن
handle احساس بادست
handles احساس بادست
aesthesia قوه احساس
sensed احساس کردن
impassible فاقد احساس
antipathy احساس مخالف
senses احساس کردن
appreciated احساس کردن
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
appreciate احساس کردن
perception دریافت احساس
esthesiometer احساس سنج
feeler احساس کننده
feelers احساس کننده
malaise احساس مرض
dual sensation احساس دوگانه
euthymia احساس سرحالی
carebaria احساس فشار در سر
sensibilities احساس ودرک هش
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
perceptions دریافت احساس
sensibility احساس ودرک هش
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
to freeze احساس سردی کردن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
scunner احساس نفرت کردن
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
apperceptive وابسته به درک و احساس
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
forefeel ازپیش احساس کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
traction sensation احساس کشیدگی پوست
palpability قابل احساس و لمس
referred sensation احساس جابه جا شده
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
wamble احساس تهوع کردن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
sense winding سیم پیچ احساس
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
abklingen محو شدن تدریجی احساس
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
impassibly بی نشان دادن احساس درد
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
a pang of love احساس رنج آور عشق
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com