English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (35 milliseconds)
English Persian
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
Other Matches
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
trick someone into doing somethings با حیله کسی را وادار به کاری کردن
to force ones hand کسیرابرخلاف میلش واداربکردن کاری یا اتخاذرویهای نمودن
misconduct خلاف کاری
misprision خلاف کاری
constrains بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
constraining بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
incited باصرار وادار کردن تحریک کردن
inciting باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforcement مجبور کردن وادار کردن به اکراه
incite باصرار وادار کردن تحریک کردن
incites باصرار وادار کردن تحریک کردن
moved وادار کردن تحریک کردن
move وادار کردن تحریک کردن
moves وادار کردن تحریک کردن
compels وادار کردن
compelling وادار کردن
compelled وادار کردن
persuade وادار کردن
enforce وادار کردن
endue وادار کردن
enforced وادار کردن
persuading وادار کردن
forcing وادار کردن
forces وادار کردن
force وادار کردن
enforcing وادار کردن
enforces وادار کردن
persuades وادار کردن
compel وادار کردن
impelled وادار کردن
induced وادار کردن
impels وادار کردن
induce وادار کردن
impelling وادار کردن
impel وادار کردن
induces وادار کردن
inducing وادار کردن
commit a minor offence خلاف کردن
intimidates با تهدید وادار کردن
entrap into با اغفال وادار کردن به .....
coerced بزور وادار کردن
enforces وادار کردن مجبورکردن
to rise up against someone [something] شورش کردن بر خلاف
hustling بزور وادار کردن
coercing بزور وادار کردن
pacification به صلح وادار کردن
enforcing وادار کردن مجبورکردن
hustles بزور وادار کردن
pacified به صلح وادار کردن
intimidate با تهدید وادار کردن
pacifies به صلح وادار کردن
pacify به صلح وادار کردن
coerces بزور وادار کردن
hustled بزور وادار کردن
hustle بزور وادار کردن
pacifying به صلح وادار کردن
enforced وادار کردن مجبورکردن
to offend against any one به کسی خلاف کردن
to make repeat وادار به تکرار کردن
bring on وادار به عمل کردن
penance وادار به توبه کردن
coerce بزور وادار کردن
enforce وادار کردن مجبورکردن
to persuade in to an act وادار بکاری کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
have مجبور بودن وادار کردن
having مجبور بودن وادار کردن
obliged وادار کردن مرهون ساختن
To swim against the current. بر خلاف جریان آب شنا کردن
obliges وادار کردن مرهون ساختن
to lead on وادار به اقدامات بیشتری کردن
to persuade somebody of something کسی را وادار به چیزی کردن
oblige وادار کردن مرهون ساختن
to put any one through a book کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
crossest خلاف میل کسی رفتار کردن
cross خلاف میل کسی رفتار کردن
crosser خلاف میل کسی رفتار کردن
imprest وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
crosses خلاف میل کسی رفتار کردن
change of engagement وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
to strive against the stream <idiom> بر خلاف جریان آب شنا کردن [اصطلاح مجازی]
to swim against the tide <idiom> بر خلاف جریان آب شنا کردن [اصطلاح مجازی]
to buck the trend <idiom> بر خلاف جریان آب شنا کردن [اصطلاح مجازی]
collecting وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collects وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collect وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
extending وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extends وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
leads هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
reforests مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforest مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy) بازپخت [سخت گردانی] [دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن] [فلز کاری]
whitewash سفید کاری کردن ماست مالی کردن
To do something slapdash. کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumbles اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbled اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
garden درخت کاری کردن باغبانی کردن
mess :شلوغ کاری کردن الوده کردن
messes :شلوغ کاری کردن الوده کردن
gardens درخت کاری کردن باغبانی کردن
engrave کنده کاری کردن در حکاکی کردن
prime تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
gardened درخت کاری کردن باغبانی کردن
primed تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
engraved کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraves کنده کاری کردن در حکاکی کردن
primes تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
cover one's tracks <idiom> پنهان کردن یا نگفتن اینکه شخصی کجا بوده (پنهان کاری کردن)
vortex ring state حالت کاری رتور اصلی رتورکرافت که در ان جهت جریان رتور در خلاف جریان نسبی قائم خارج دیسک رتور وتراست رتور میباشد
reconditions نو کاری کردن
reconditioned نو کاری کردن
stucco گچ کاری کردن
recondition نو کاری کردن
habitual way of doing anything کردن کاری
shyster دغل کاری کردن
carves کنده کاری کردن
to brush over دست کاری کردن
carvings کنده کاری کردن
stick with <idiom> دنبال کردن کاری
hammer چکش کاری کردن
keen set for doing anything مشتاق کردن کاری
hammered چکش کاری کردن
hammers چکش کاری کردن
stunting شیرین کاری کردن
granulate چکش کاری کردن
To perform a feat. شیرین کاری کردن
carved کنده کاری کردن
carve کنده کاری کردن
the proper time to do a thing برای کردن کاری
enamel مینا کاری کردن
contract مقاطعه کاری کردن
spackle بتونه کاری کردن
to start out to do something قصد کاری را کردن
refashion دست کاری کردن
purfle منبت کاری کردن
mind to do a thing متمایل کردن به کاری
plasters گچ کاری کردن اندود
plaster گچ کاری کردن اندود
flourishes زینت کاری کردن
to touch up دست کاری کردن
flourished زینت کاری کردن
flourish زینت کاری کردن
stunt شیرین کاری کردن
keen set for doing anything ارزومند کردن کاری
splay منبت کاری کردن
splayed منبت کاری کردن
rodeos سوار کاری کردن
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
go near to do something تقریبا کاری را کردن
lubrication روغن کاری کردن
rodeo سوار کاری کردن
calker بتونه کاری کردن
splays منبت کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ). از قصد کاری را کردن
splaying منبت کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution . محکم کاری کردن
manipulation دست کاری کردن
blackjack مجبوربانجام کاری کردن
adventurism اقدام به کاری کردن
stunts شیرین کاری کردن
inlaying خاتم کاری کردن
inlay خاتم کاری کردن
inlays خاتم کاری کردن
service ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
to stop [doing something] توقف کردن [از انجام کاری]
limes با اهک کاری سفید کردن
to omit doing a thing از کاری فروگذار یا غفلت کردن
lime با اهک کاری سفید کردن
walk out کاری راناگهان ترک کردن
serviced ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
to run the show در کاری اختیار داری کردن
on your own خودم تنهایی [کاری را کردن]
prone to do something آماده برای کردن کاری
p in power to do something عدم نیروبرای کردن کاری
give someone a hand <idiom> با کاری به کسی کمک کردن
To do something in a pique . از روی لج ولجبازی کاری را کردن
back to the drawing board <idiom> کاری را از اول شروع کردن
to egg [on] تحریک [به کاری ناعاقلانه] کردن
end up <idiom> پایان ،بلاخره کاری کردن
to persuade somebody of something کسی را متقاعد به کاری کردن
step in مداخله بیجا در کاری کردن
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com