Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 99 (6 milliseconds)
English
Persian
I feel like throwing up.
<idiom>
دارم بالا میارم.
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather.
حالش طوری نیست که بتواند کار کند
throwing
تابیدن
throwing
ناگه وازا پرتاب وزنه پرتاب چکش
throwing
باخت عمدی پرتاب توپ به بالا در موقع سرویس فنون پرتابی
throwing
پاس
throwing
لنگ
throwing
ویران کردن
throwing
پرت کردن افکندن
throwing
انداختن
throwing
پرتاب
throwing events
رشتههای پرتابی
throwing sector
نقطه فرود وسیله پرتاب شده
throwing the javelin
پرتاب نیزه
throwing circle
دایره پرتاب نیزه
throwing line
نیمدایرهای که پرتابگر نیزه نباید از ان تجاوز کند
throwing apparatus
لوازم پرتاب
throwing the hammer
پرتاب چکش
discus throwing
پرتاب دیسک
How are you?How do you feel?
آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
we feel
گرسنه مان هست
I feel sorry for her.
دلم برای دخترک می سوزد
to feel sure
خاطر جمع بودن
to feel sure
یقین بودن
feel out
<idiom>
صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
feel sorry for
<idiom>
افسوس خوردن
i feel
گرسنه ام هست
get the feel of
<idiom>
عادت کردن یا آوختن چیزی
feel up to (do something)
<idiom>
توانایی انجام کاری رانداشتن
I feel it is appropriate ...
به نظر من بهتر است که ...
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
to feel for another
برای دیگری متاثرشدن
i feel
گرسنه هستم
feel
احساس کردن
feel
لمس کردن محسوس شدن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
feel the pinch
<idiom>
در تنگنای مالی قرار گرفتن
feel the pinch
<idiom>
دچار بی پولی شدن
to not feel hungry
[to not like having anything]
اصلا اشتها نداشتن
I feel nauseated.
حالت تهوع دارم.
i feel sleepy
خوابم میاید
What do you feel like having today?
امروز تو به چه اشتها داری؟
to feel cold
از سرما یخ زدن
to feel cold
احساس سردی کردن
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
to feel women up
عشقبازی کردن با زنها
[بدون رضایت زن]
to feel women up
دستمالی کردن زنها
[منفی]
I feel strongly about this.
جدی می گویم.
i do not feel like working
حال
i do not feel like working
کار کردن ندارم
feel awkward
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
feel embarrassed
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
where do you feel the pain
کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
to feel secure
مطمئن بودن
to feel strange
خود را غریب دیدن
I feel warm .
گرمم شده
I feel pity (sorry) for her.
دلم بحالش می سوزد
I feel cold.
سردم است
to feel strange
ناراحت بودن
to feel sick
حال تهوع داشتن
To feel attached to someone .
به کسی دل بستن
to feel strange
گیج بودن
I feel sleepy.
خوابم می آید
to feel any one's pulse
لمس کردن
to feel any one's pulse
دست زدن
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel after any thing
جستجو کردن
to feel secure
مطمئن شدن
to feel queer
گیج بودن
to feel sick
قی کردن
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel like a fifth wheel.
من حس می کنم
[اینجا]
اضافی هستم.
i feel sleepy
خواب الود هستم
to feel any one's pulse
کمان کردن
to feel queer
بی حال بودن
i feel wather and you I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی چی میشه
i feel wather you and I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی
to feel on top of the world
تو آسمون ها بودن
[نشان دهنده خوشحالی]
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
I feel relieved because of that issue!
خیال من را از این بابت راحت کردی!
If you don't feel like it, (you can) just stop.
اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
ido not feel my legs
نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
i sort of feel sick
یک جوری میشوم
i sort of feel sick
مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
to feel
[a bit]
peckish
کمی حس گرسنگی کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
to look
[feel]
like a million dollars
بسیار زیبا
[به نظر آمدن]
بودن
[اصطلاح روزمره]
I feel morally bound to …
از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
To feel on top of the world.
با دم خود گردو شکستن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
I feel pins and needles in my foot.
پایم خواب رفته
To sound someone out . To feel someones pulse .
مزه دهان کسی را فهمیدن
I dont feel like work today.
جویای حال ( احوال ) کسی شدن
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home .
اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled
[to feel riled]
آزرده شدن
[عصبانی شدن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com