English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
It doesnt ring true to me . به گوشم درست نمی آید
Other Matches
What the eye doesnt see the heart doesnt grieve ov. <proverb> چیزى را که چشم نمى بیند قلب نیز غصه اش نمى خورد .
ring wall or ring fence پرچین یامحجرگرداگرد
ring wall or ring fence حصار گرد
It doesnt solve anything. دردی را دوا نمی کند
It doesnt matter. it is nothing. چیزی نیست ( عیب ندارد )
She doesnt look her age . از سنش جوانتر نشان می دهد
It doesnt pay . It is not worth the while. صرف نمی کند
She has no axe to grind . She doesnt mean anything . مقصودی ندارد
He doesnt do it for our black eyes. عاشق چشم وابروی ماکه نیست
It doesnt look nice . It is useemly. صورت خوشی ندارد
The shirt doesnt fit me. این پیراهن اندازه ام نیست
He doesnt play the piano either . پیانوهم نمی زند
The chimney doesnt have enough draft . این دود کش خوب هوانمی کشد
It doesnt accord with my calulations. با حساب من جور درنمی آید
It doesnt make any difference to me . برای من فرقی نمی کند (ندارد)
She doesnt like that young man. از آن جوان خوشش نمی آید
The stamp doesnt stick. این تمبر نمی چسبد
He doesnt belong to our set (clique). دردار ودسته مانیست
The sentence doesnt convey the meaning. این جمله معنی رانمی رساند
Make sure the statuette doesnt topple over . هوای مجسمه را داشته باش که نیافتد
The deal is off. Forget it . That doesnt count . مالیده !(مالیده است ؟ بهم خورده ؟ لغو شده )
Money doesnt grow on trees. پول که علف خرس نیست
My salary doesnt last me to the end of the month. حقوقم به آخر ماه نمی رسد
The engine doesnt run smoothly . موتور روان کار نمی کند
The car engine doesnt run ( work ) . موتور اتوموبیل کارنمی کند ( از کار ؟ فتاده )
It doesnt meet the present day requirments(needs). جوابگوی احتیاجات امروزی نیست
He doesnt smok in front of (in the presence of)his father. جلوی پدرش سیگار نمی کشد
she doesnt even cough without her husband s permission(consent) بدون اجازه شوهرش آب نمی خورد
true <adj.> صحیح
true mean میانگین حقیقی
true <adj.> درست
true course سمت مسیر جغرافیایی
true value مقدار حقیقی
true course heading true :syn
true حقیقی کردن
true ثابت کردن
true خالصانه صحیح
true واقعی حقیقی
true ثابت
true پابرجا
true راست
true <adj.> شایسته
true راستین
true درست
true فریور
true حقیقی
true course راه حقیقی
true course سمت حرکت جغرافیایی ناو یاهواپیما
true راستگو
Is it true that. . . ? راست است که ...؟
true <adj.> مناسب
true وضعیت منط قی
partially true تا یک اندازه راست
true resistance مقدار مقاومت اهمی
true wind سمت وزش باد
true-blue پیرو متعصب
true-blue هوادار دو آتشه
true basic تروبیسیک
true resistance مقدارمقاومت حقیقی
partially true فی الجمله راست
true wind باد حقیقی
true vertical قائم واقعی
true variance پراکنش حقیقی
true form فرم واقعی
true dip شیب حقیقی
true copy رونوشت مطابق با اصل
true convergence انحراف جغرافیایی
true convergence سیستم کنترل جغرافیایی یاسیستم مختصات جغرافیایی تقارب حقیقی نصف النهارات
true complement مکمل واقعی
true complement متمم واقعی متمم مبنایی
ti is true in the rough بطورکلی درست است
true complement مکمل صحیح
true complement متمم مبنایی
true complement متمم واقعی
true bred با تربیت
true bred اصیل
true born حلال زاده اصیل اصل
true bill اعلام جرمی که هیئت منصفه در فهر ان صحه گذارند
true altitude altitude observed
true azimuth گرای حقیقی
true he is somewhat stingy.... راست است که اندکی خسیس است ولی ...
true heading سمت حقیقی
true track تصویر زاویه بین شمال واقعی و مسیر هواپیما روی زمین
true slump نشست واقعی
true score نمره حقیقی
true power توان واقعی
true power توان متوسط
true power توان حقیقی
true pelvis لگن زیرین
true origin نقطه مبداء یا مبنای مختصات جغرافیایی نصف النهار مبداء مختصات جغرافیایی
true meridian نصف النهار واقعی
true life مطابق زندگی روزمره
true life حقیقی وصحیح
true life واقعی
true horizon افق حقیقی عکس یا افق پرسپکتیوی عکس هوایی
true hearted بی ریا
true hearted صمیمی
true heading course true
true heading سمت جغرافیایی
true azimuth سمت حقیقی گرای جغرافیایی
it is true that he was sick راست است که او ناخوش بود
it is not true that he is dead اینکه میگویند مرده است حق ندارد
accept as true تبصره
accept as true باورکردن
true north شمال واقعی
true north شمال جغرافیایی
true to one's promise خوش قول
What you say is true in a sense . گفته شما به معنایی صحیح است
true [and accurate] <adj.> از روی صدق وصفا
true copolymer همبسپار حقیقی
true north شمال حقیقی
true bearing سمت جغرافیایی
accept as true گاهی پس از accept بمعنی پذیرفتن لفظ of می اورند
a true and accurate report گزارشی درست و دقیق
true false questions پرسشهای درست- نادرست
show one's (true) colors <idiom> نشان دادن چیزی که شخص واقعا دوست دارد
positive true logic یک سیستم منطقی که در ان ولتاژ کم بیانگر بیت صفر وولتاژ بالا بیان کننده بیت یک میباشد
true false test ازمایش درستی ونادرستی چیزی
true or real focus کانون حقیقی
true or sternal ribs دندههای حقیقی اضلاع پیوسته به قص
true air speed سرعت نسبی هواپیما
true air speed سرعت حقیقی هواپیما یا سرعت تنظیم شده ان
negative true logic سیستمی منطقی که در ان یک ولتاژ بالا بیان کننده بیت صفرو یک ولتاژ پایین بیان کننده بیت یک میباشد
Theres many a true word spoken in jest . <proverb> در هر مزای یقایقى نهفته است .
Lets suppose the news is true . حالا فرض کنیم که این خبر صحیح با شد
He couldnt care less. He doesnt give (care)a damn. عین خیالش نیست
His objection doesnt apply . His objection is not valid . ایرادش واردنیست
She has no sense of shame . She doesnt know the meaning of shame. خجالت سرش نمی شود
ring طنین انداختن صدای زنگ
ring محوطهای باطناب محصور شده به اندازه 6 متر مربع
ring with منعکس کردن
ring تلفن حلقه
ring صدا کردن
ring میدان
ring up به کسی تلفن کردن
ring نوعی شبکه که هر ترمینال آن در حلقه یکی پس از دیگری متصل هستند
ring سیستم کامپیوتر راه دور که کاربر به تلفن آن یک بار تماس می گیرد و امکان شماره گیری , قط ع تماس ,انتظار و سپس بماس مجدد دارد.
ring تلفن زدن
ring احاطه کردن
ring رینگ بوکس
to ring off قطع کردن
to ring the changes کاری راتا انجا که بتوان باشکال گوناگون انجام دادن
ring جسم حلقوی
ring گود
ring عرصه
to ring up تلفن کردن به
to ring up کسیرا پشت تلفن خواستن
to ring up با زنگ فراخواندن
ring انگشتر میدان
ring گروه
ring محفل
ring حلقه
to ring off بریدن
to ring for با زنگ صدا کردن
ring زنگ زدن
ring ناقوس
ring چرخ خوردن
ring صدای زنگ تلفن طنین
ring احاطه کردن زنگ اخبار
ring گرد امدن
ring حلقه زدن
there was no ring کسی تلفن نکرد
there was no ring کسی زنگ نزد
ring صحنه ورزش
ring طوقه
ring لیست داده که آخرین عنصر آن به اولین اشاره کند
v ring تصویر شکاف درجه تفنگ روی خال سیاه هدف برای نمره دادن به تیراندازی
ring d. فاخته
ring d. قمری
ring up <idiom> تلفن زدن
o ring واشر
x ring دایره مرکزی هدف تیراندازی
v ring مثلث شکاف درجه
o-ring حلقهoشکل
ring up <idiom> اضافه کردن آمار پولی
ring off قطع کردن تلفن
ring off قطع کردن تلفن یا مکالمه تلفنی
ring تویولوژی شبکه که در آن سیم پیچی به ترتیب ایستگاههای کاری را بهمم وصل میکند
tip-ring حلقهنوک
stay ring حلقهثابت
ring gate دهانهحلقوی
ring motorway شاهراهحلقوی
ring nut حلقهمهره
solitaire ring حلقهتکنگینی
sealing ring حلقهآببند
ring step پلههایورودبهزمینبوکس
ring post لبهزمینبوکس
trim ring حلقهدورشعله
ring counter شمارنده حلقهای
bucket ring زبانهحلقه
Lantern ring رینگ مشبک یا پنجره ای
To be in the ring (arena). تو گود بودن ( درمتن قرار داشتن )
ring a bell <idiom> یک مرتبه موضوعی را به خاطر آوردن
ear-ring آویز
gas ring لولهگازچراغخوراکپزی
umbrella ring حلقهچتر
retaining ring حلقهنگهدارنده
rein ring دهانهحلقه
pulling ring حلقهکشش
class ring حلقهطبقهای
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com