Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
She is a perfect lady . She is a lady in the full sense of the word .
خانم به تمام معنی است
Other Matches
lady
خانم
lady help
زنی که بابانوی خانه هم صحبت است واورادرکارهای خانه یاری میکن
lady
زوجه
lady
رئیسه خانه
First Lady
پیش کسو
First Lady
زنی که در رشتهی خود ممتاز باشد
First Lady
زن رئیس جمهور
lady
بانو
First Lady
زن فرماندار ایالت
pattern lady
بانویی که سرمشق بانوان دیگر باشد
ask for a lady's hand
تقاضای ازدواج با بانویی کردن
naked lady
پیاز حضرتی
naked lady
سورنجان
lady's bedstraw
علف ماست
lady-chapel
[کلیسای کوچک در کلیسای اصلی برای تکریم]
lady killer
<idiom>
مرد زن کش
cleaning lady
نظافتچیزن
lady friend
دوستدختر
Lady Muck
زنمغروروازخودمتشکر
She is a very captivating lady .
خانم بسیار گیرایی است
lady clock
پینه دوز
lady clock
کفشدوز
lady bug
پینه دوز
lady bug
کفشدوز
lady bird
سوسک خانواده Coccinellidae
lady beetle
سوسک خانواده Coccinellidae
young lady
دوستدختر
lady chapel
کلیسا یا محراب کلیسایی که به مریم باکره تخصیص داده شده
lollipop lady
راهنمایعبوراطفالازخیابان
lady's maid
خدمتکارزندرقرن81و91دربریتانیا
lady in waiting
ندیمه ملکه
lady in waiting
مستخدمه مخصوص ملکه
painted lady
پروانه قرمز که خالهای سیاه و سفید دارد
lady principal
مدیره
lady-in-waiting
خادمه
lady principal
خانم رئیس
lady ship
سرکار علیه
lady ship
بانو
lady's eardrop
گل اویز
lady's man
مردی که علاقه زیادی بمعاشرت زنان دارد
land lady
زن میزبان
land lady
زن صاحب ملک
lady's man
<idiom>
مرد دلخواه ومشهور بین خانمها
painted lady
پروانه رنگارنگ
lady principal
رئیسه
lady paramount
بانوی سرپرست مسابقه تیراندازی زنان
lady-in-waiting
مستخدمه مخصوص ملکه
leading lady
ستاره زنی که نقش اول رادرنمایش یا سینما بعهده دارد
lady day
عید مخصوص مریم باکره
lady killer
خانم قرزن
lady in waiting
خادمه
lady-in-waiting
ندیمه ملکه
lady killer
مردیکه زنها راباسانی شیفته خود می سازد
lady love
معشوقه
lady love
محبوبه
win a lady's hand
موافقت زنی را برای ازدواج جلب کردن
leading lady or man
بازیگر عمده
word perfect
یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
word-perfect
یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
In what sense are you using this word ?
این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
in the p sense of the word
بمعنی واقعی کلمه
unique in every sense of the word
از هر نظری بی مانند
The sense of this word is not clear .
معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
full word
کلمه کامل
full word
تمام کلمه
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.
موقع شناس بودن
He is a man of his word . He is as good as his word .
قولش قول است
His word is his bond. HE is a man of his word.
حرفش حرف است
perfect
کاملا درست و بدون غلط
perfect
کامل
perfect
مام
perfect
درست
perfect
بی عیب تمام عیار
perfect
ساختن چیزی که کاملا درست است
perfect
عالی ساختن
perfect
تکمیل کردن
perfect
کاملا رسیده تکمیل کردن
perfect radiator
تابنده کامل
perfect pitch
رجوع شود به pitch absolute
perfect participle
وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
perfect number
عدد بی کاست
perfect arch
قوس دور تمام
perfect competition
رقابت کامل
perfect monopoly
انحصار کامل
perfect market
بازار کامل
perfect loss
زیان خالص
perfect score
امتیاز کامل
in perfect trim
کاملا اراسته یا اماده
perfect tense
ماضی کامل
perfect number
عدد کامل
[ریاضی]
letter perfect
از بر
future perfect
شامل زمان اینده نقلی که در انگلیس بصورت have willو have shall ساخته میشودونشانه خاتمه عمل درزمان اینده میباشد
letter perfect
کاملاوارد
letter perfect
جزء بجزء
letter perfect
کلمه بکلمه
present perfect
مربوط به ماضی نقلی ماضی نقلی
to be the perfect fit
<idiom>
مو نمی زند
perfect tense
ماضی قریب
perfect loss
زیان خاص
She is a perfect wife .
یک همسر کامل است
perfect gas
گاز کامل
perfect game
یک سری بازی بولینگ با 21استرایک
perfect gazes
گازهای ساده
past perfect
ماضی بعید
perfect game
باحداکثر 003 امتیاز
perfect infinitive
مصدری که با اسم مفعول ساخته میشودو جای ماضی کامل را میگیرد
perfect end
همه تیرها به هدف
perfect information
اطلاعات کامل
perfect liquid
نقدینه کامل
perfect fluid
سیال کامل
perfect liquid
پول نقد
It is a perfect fit.
کاملا" اندازه است ( لباس ،کفش وغیره )
perfect loss
زیان مطلق
perfect foresight
پیش بینی کامل
perfect foresight
اینده نگری کامل
tp perfect oneself in an art
در هنری سرامد یا کامل شدن
practice makes perfect
<proverb>
کار نیکو کردن از پر کردن است
future perfect tense
زمان ایندهای که انجام کاری پیش از وقت معینی پیش بینی میکند
tp perfect oneself in an art
در فنی متخصص شدن
perfect price discrimination
تبعیض قیمت کامل
In perfect condition (shape).
کاملا" صحیح وسالم
present perfect tense
ماضی قریب
present perfect tense
ماضی کامل
practice makes perfect
کار نیکو کردن از پر کردن است
practice makes perfect
کارکن تا استاد شوی
past perfect tense
ماضی بعید
To perfect oneself in a foreign language .
معلومات خودرا در یک زبان خارجی کامل کردن
The car is now in perfect running order .
اتوموبیل الان دیگه مرتب وخوب کارمی کند
This is a perfect (an excellent) site for a cinema(theatre house).
این زمین برای ساختن یک سینما جان می دهد
to take the sense of
مزه دهن
in a sense
تا اندازهای
to take the sense of
استمزاج کردن
to take the sense of
چشیدن
in a sense
تاحدی
in this sense
<adv.>
از این جهت
sense
دریافتن
sense
حس
sense
آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense
زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
in this sense
<adv.>
از انرو
in this sense
<adv.>
بدلیل آن
in this sense
<adv.>
به این دلیل
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
sense
روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense
حس مشترک
sense
هوش شعور
sense
حس کردن
sense
پی بردن
sense
احساس کردن
sense
حس تشخیص مفهوم
sense
مفاد
sense
شعور معنی
sense
هوش
sense
حس احساس
sense
حواس پنجگانه
sense
دریافتن جهت
sense
مصداق
sense
معنی مفاد مدلول
sense
ادراک
sense
شعور هوش
sense
احساس
in this sense
<adv.>
درنتیجه
in this sense
<adv.>
از اینرو
in a sense
از یک جهت
in this sense
<adv.>
بنابراین
in this sense
<adv.>
از آن بابت
in this sense
<adv.>
متعاقبا
pressure sense
حس فشار
sense amplifier
تقویت کننده حسی
sense datum
امر محسوس وقابل تحلیل
sense line
خط احساس
sense modality
اندام حسی
sense of duty
حس وفیفه شناسی
obstacle sense
حس مانع یابی
grammatical sense
معنی دستوری
sense datum
شیی محسوس
sense of pressure
حس فشار
good sense
عقل سلیم
good sense
شعور
cutaneous sense
حس پوستی
make sense
<idiom>
معقول به نظر رسیدن
mystic sense
معنی پوشیده
sense of humor
شوخ طبعی
sense of rotation
جهت دوران
sense organ
عضو حس
literal sense
معنی لغوی
time sense
حس زمانی
to talk sense
حرف حسابی زدن
temperature sense
حس دما
visceral sense
حس احشایی
systemic sense
حس احشایی
static sense
حس تعادل
sense wire
سیم احساس
sense winding
سیم پیچ احساس
sense switch
سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense switch
گزینهء احساس
sense probe
مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
sense oriented
حس گرا
sense organ
اندام حسی
sense organ
عامل احساس
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com