English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 134 (7 milliseconds)
English Persian
The police stopped me. پلیس جلویم را گرفت
Other Matches
stopped ایستادن
stopped متوقف کردن ایستگاه
stopped توقف
stopped مکث
stopped جلوگیری منع
stopped لیست کلمات که قابل استفاده نیستند یا برای فایل یا جستجوی کتابخانه مفید نیستند
stopped ن شود پیام به درستی دریافت شده است پیش از ارسال بیشتر داده
stopped دستوری که فرآیند را موقتاگ متوقف میکند تا کاربر داده وارد کند
stopped زمانی که دیسک گردان طول می کشد تا متوقف شود پس از اینکه توان دیگری ندارد
stopped دستور برنامه نویسی کامپیوتر که اجرای برنامه را متوقف میکند
stopped بیت ارسالی در اتباطات اسنکرون برای نشان دادن انتهای یک حرف
stopped نقط ه تنظیم در یک خط که نوک چاپ یا نشانه گر در آنجا متوقف می شوند برای دستورات بعدی
stopped انجام ندادن عملی
stopped توقف انجام کار
stopped قطع کردن
stopped استوپ داور بوکس
stopped ناک دان
stopped ایست
stopped ایستاندن
stopped ایستادن توقف کردن
stopped از کار افتادن مانع شدن
stopped نگاه داشتن
stopped سدکردن
stopped تعطیل کردن
stopped خواباندن بند اوردن
stopped منع
stopped ورجستن
stopped برخورد
stopped گیره
stopped متوقف کننده
stopped مانع
stopped ایستگاه نقطه
stopped توقف منزلگاه بین راه
end stopped دارای وقفه نهایی منطقی دارای سکته منطقی
The clock has stopped. ساعت دیواری خوابیده است
I have stopped dealing with him . دیگربا اومعامله نمی کنم
end stopped دارای سکته ملیح
payment stopped توقف پرداخت
payment stopped دستور عدم پرداخت
Water must be stopped at its source . <proverb> آب را از سر بند باید بست .
We started when the wind stopped . هنگامی که باد ایستادحرکت کردیم
His heart stopped beating. قلبش از کار ایستاد
A jars mouth may be stopped ,a mans cannot. <proverb> در کوزه را مى توان بست اما دهان آدمى را نمى توان بست.
The bus stopped for fuel [ to get gas] . اتوبوس نگه داشت تا بنزین بزند.
The patients hrart stopped beating. قلب بیمار از کار افتاد ( ایستاد )
known to the police دارای سابقه در شهربانی
police شرطه
police پلیس
police شهربانی
police بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
police کردن
He is known to the police . هویتش نزد پلیس معلوم است
police اداره شهربانی
police پاسبان
police حفظ نظم وارامش
police مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police raid ورود ناگهانی پلیس
police raid حمله ناگهانی پلیس
police district ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
riot police پلیسضدآشوب
police officer افسر پلیس
police officer افسر شهربانی
police officer پاسبان
police officer مامور پلیس
police officers افسر پلیس
police officers افسر شهربانی
police officers پاسبان
police officers مامور پلیس
Metropolitan Police نیرویپلیسلندن
police constable پلیسباپائینتریندرجه
Please call the police. لطفا پلیس را خبر کنید.
police dog سگ نگهبان
frontier police پلیس مرزبانی
to register with the police نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
to report to the police خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
Police are out in force. نیروی پلیس با قدرت بزرگی ظاهر است.
police dog سگ پلیس
border police پلیس مرزبانی
police station کلانتری
military police دژبان
police state اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police state حکومت پلیسی
police states اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police states حکومت پلیسی
secret police سازمان پلیس مخفی سازمان کاراگاهی
chief of police رئیس شهربانی
air police دژبان نیروی هوایی
police action عملیات انتظامی محلی برای حفظ امنیت
police calls استمداد پلیس
police forces دادگاه پلیس
police forces نیروی پلیس
police forces نیروی انتظامی
police station مرکز پلیس
police station ایستگاه پلیس
police stations کلانتری
police stations مرکز پلیس
police stations ایستگاه پلیس
police force نیروی انتظامی
police force نیروی پلیس
police force دادگاه پلیس
police court ضابطین شهربانی
police court کلانتری
police office پاسگاه پلیس
under police surveillance تحت نظر پلیس
police power نیروی انتظامی
police power نیروی پلیس
police power دادگاه پلیس
police reporter خبرنگارنظامی
police reporter مخبر پلیس
prefect of police رئیس شهر بانی
punitive police نیروی شهربانی که بمحلی می فرستندو حقوق افرادبایدازاین محل داده شود
sergeant in the police سرپاسبان
the police are on his track مامورین شهربانی اورا دنبال می کنند
the police are on his track شهربانی اوراتعقیب میکند
the police headquaters اداره کل شهربانی
turn over to the police تحویل پلیس دادن
police office کلانتری
police headquarters اداره کل شهربانی
police magistrate رئیس دادگاه لغزش
police court دادگاه خلاف
police licence ضرورت شعری
police court محکمه خلاف
armed forces police دژبان نیروهای مسلح
The thief surrender himself to the police. سارق خود را تسلیم پلیس کرد
copper [police officer] پاسبان [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
copper [police officer] پلیس [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
division police petty officer درجه دار دژبان قسمت درجه دار انتظامات قسمت
A posse of police officers and soldiers یک دسته از پاسبان و سرباز
to report somebody [to the police] for breach of the peace از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
The details of the report were verified by the police. جزییات گزارش توسط پلیس تصدیق وتأیید شد
The police officer took down the car number . افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
The police held the crowd back. پلیس جمعیت را عقب زد
Anyone found trespassing is liable to be reported to the police. هر کسی که غیر مجاز وارد شود به پلیس گزارش داده می شود.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com