English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 67 (5 milliseconds)
English Persian
baby doll لباسزیر
Other Matches
doll up <idiom> لباسهای تجملی پوشیدن
doll عروسک
doll زن زیبای نادان
doll دخترک
doll up بهترین لباس خود را پوشیدن خود را اراستن
doll's house خانهعروسکی
rag doll عروسک پارچه یی
doll play عروسک بازی
paris doll مجسمه برای ازمایش جامه زنانه
baby نوزاد
baby مانندکودک رفتار کردن
baby نوازش کردن
baby شیرخواره
baby اسب دوساله
baby طفل
baby کودک
baby بچه
To wean a baby. بچه ای را از شیر گرفتن
to get rid of a baby بچه اش را برایش انداختن [اصطلاح روزمره]
rag baby عروسک کهنهای
baby carriage کالسکهی بچه
baby carriage صندلی چرخدار بچه
baby carriages کالسکهی بچه
baby carriages صندلی چرخدار بچه
to sleep like a baby <idiom> مثل نوزاد راحت و بی دغدغه خوابیدن
baby buggy کالسکه بچه
The baby is restless. نوزاد بی تابی می کند
baby-minder شخصیکهدر منزلخود از بچههایی که والدین شاغل دارند پرستاری میکند
baby-talk زبان بچهگانه
The baby spat out the pI'll. نوزاد قرص را تف کرد بیرون
Do you charge for the baby? آیا برای بچه ها هم پول میگیرید؟
The baby is there months old . نوزاد سه ماهه است
eye baby دیگری که به او نگاه میکند
eye baby تصویر شخص در مردمک چشم
baby-sitting از بچه نگاهداری کردن
baby-sitting بچه داری کردن
baby-sits از بچه نگاهداری کردن
baby-sits بچه داری کردن
baby-sit از بچه نگاهداری کردن
baby-sit بچه داری کردن
baby-sat از بچه نگاهداری کردن
baby-sat بچه داری کردن
baby sit از بچه نگاهداری کردن
baby sit بچه داری کردن
baby-sitters بچه نگهدار
baby-sitter بچه نگهدار
baby sitter بچه نگهدار
baby boom پرزائی
baby farm محل نگهداری کودکان
cry baby نی نی کوچولو
bonus baby بازیگر با پیش پرداخت زیاد
blue baby طفلی مبتلا به یرقان ازرق
baby split وضعی که میلههای 2 و 7 یا3 و 01 بولینگ باقی می ماند
baby siphon سیفون کمکی که در هوابند ابی بکار میرود
baby converter مبدل کوچک
baby house عروسک خانه
baby linen قنداق
The baby was kicking and scraming . نوزاد لگه می انداخت وفریاد می کشید
the baby takes notice بچه ملتفت است
test-tube baby بچهایکهخارجازرحممادررشدکند
the baby takes notice بچه می فهمد
the baby takes notice بچه باهوش است
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
The child [kid,baby] has taken after her mother. بچه به مادرش رفته.
I am thinking of baby number two as I am not getting any younger. من به فکر داشتن کودک شماره دو هستم چون من که جوانترنمی شوم .
It's pretty hard to be in a bad mood around a fivemonth old baby. ناراحت بودن در کنار یک نوزاد پنج ماهه کار سختی است.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com