English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 131 (7 milliseconds)
English Persian
bear's garlic سیرخرس
bear's garlic پیاز خرسی
bear's garlic والک کوهی
Other Matches
garlic سیر
hedge garlic یکجورخردل بیابانی که بوی سیرمیدهدودرطب انرابکارمیبرند
garlic salt سیر و نمک
garlic salt سیر نمک
garlic oil روغن سیر
wood garlic والک کوهی
wild garlic پیاز خرسی
wild garlic والک کوهی
wild garlic سیرخرس
wood garlic سیرخرس
garlic press سیرخودکن
wood garlic پیاز خرسی
broad-leaved garlic سیرخرس
broad-leaved garlic پیاز خرسی
broad-leaved garlic والک کوهی
Naples/Neapolitan/daffodil/white/wood garlic سیر ناپل
to bear down برانداختن
to bear away بردن
to bear away ربودن
the little bear دب اصغر
to bear up تاب اوردن
to bear down غلبه کردن بر
to bear out تاب اوردن
to bear out تحمل کردن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
the little bear خرس کوچک
bear out بیرون دادن
bear : خرس
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear : بردن
bear تاثیر داشتن
bear در بر داشتن
bear تقبل کردن تحمل کردن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear حمل کردن
bear حمل کردن دربرداشتن
bear حاوی بودن
bear مربوط بودن
bear داشتن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear لقب روسیه ودولت شوروی
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear off off shove
i cannot bear him حوصله او را ندارم
bear برعهده گرفتن
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear بردن
bear up برگشتن قایق بسمت باد
bear زاییدن میوه دادن
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear out شل کردن
bear on مربوط بودن
bear on نسبت داشتن
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
bear leek سیرخرس
bear leek والک کوهی
bear leek پیاز خرسی
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
polar bear خرس سفید
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
the lesser bear دب اصغر
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear a loss ضرردادن
to bear a meaning معنی دادن
to bear a sword شمشیردربرداشتن
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear arms سربازی کردن
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
grizzly bear خرس خاکستری
bear a hand کمک کردن
bear agrudge غرض ورزیدن
bear arms تحت سلاح رفتن
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
bear witness شهادت دادن
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
great bear دب اکبرgrandaunt
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear witness to گوهی دادن به
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to grin and bear it سوختن وساختن
white bear خرس سفید خرس قطبی
bear hug سخت در آغوش گیری
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hugs سخت در آغوش گیری
bear hugs دو دستی بغل کردن
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to bear witness گواهی دادن
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
to bear hard زوراوردن
to bear in mind درنظرداشتن
to bear oneself حرکت کردن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear testimony گواهی دادن
to bear testimony شهادت دادن
to bear hard جفاکردن
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com