Dictiornary-Farsi | blood snow | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
blood snow [watermelon snow] [red snow]	برف سرخ [برف با خون]


Other Matches

The snow doesn't stay on the ground. [The snow doesn't stick.] [American English] , [The snow doesn't settle.] [British English]	برف روی زمین نمی ماند.
Blood is not washed out by blood . <proverb>	خون را با خون نمى شویند.
There was a heavy fall of snow (snow-fall).	برف سنگینی بارید
snow under <idiom>	قبول چیزی که نمیتوان از آن مراقبت کرد
snow	برفک روی صفحه تلویزیون [اصطلاح روزمره]
snow under	بیش ازحدتوانایی در کاری مستغرق شدن
snow	واسط نمایش داده شده به صورت روشن و خاموش وقتی که صفحه نمایش لکه دار میشود
snow under	شکست فاحش خوردن
to d. with snow	ازبرف
to d. with snow	پوشاندن
snow course	برف راهه
snow under	مستغرق ساختن
snow	برف
snow	برف باریدن
snow	برف امدن
snow	برفک
snow	پوشاندن کامل صفحه رادار باتولید پارازیت
snow job	سرهم بندی
snow lily	بنفشه گل سفیدوحشی
snow ball	گلوله برف
snow flake	یکجور گل حسرت
snow flake	برف ریزه
snow flake	برف دانه
snow grouse	بعدا پرسیده شود
snow devil	بهمن
snow flake	دانه برف
snow fence	حفاظ برف
snow leopard	یوز پلنگ
snow-capped	دارای قله پوشیده از برف
granular snow	برف سفت با دانههای درشت
snow inlet	دریچه ریزش برف
snow gun	ماشین ایجادکننده برف مصنوعی
snow goggles	عینک افتابگیر
snow goggles	عینک توفان
snow gauge	برف سنج
snow job	ماست مالی
snow gage	برفسنج
accumulation of snow	توده برف
snow plough	برف روب
snow fence	دیواره برفگیر
snow farming	اماده کردن پیست اسکی
snow drift	برف انبار
corn snow	تگرگ
snow bound	بازمانده از زفتن بواسطه برف
snow bound	دچار برف
snow boot	پوتین برف یا اسکی
snow blink	تکههای ابر سفید در اسمان یا صفحه رادار
snow blindness	برف کوری
snow blindness	برف کور
snow blind	برف کوری
snow blind	برف کور
snow berry	گل برف
corn snow	برف تگرگی
snow cave	اتاق برفی
snow drift	توده برف
snow capped	دارای قله پوشیده از برف برف پوشیده
snow covers	برف پشته
snow slip	بهمن
snow clad	برف پوش
corn snow	برفی که دانه بندی درشت دارد
corn snow	برف شکری
snow clad	پر برف
snow clad	برف پوشیده
snow charge	بار برف
new fallen snow	برف تازه
snow geese	غاز آمریکای شمالی که پرهای سفیدی دارد.
snow tractor	تراکتور برف
packed snow	برف فشرده شده
cloggy snow	برف چسبناک
snow job <idiom>	لاف استادی زدن
snow berry	گل مروارید
snow thrower	برف خور
snow goose	غاز آمریکای شمالی که پرهای سفیدی دارد.
snow-white	سفید
snow-white	برفام
snow-white	سفید برفی
to crust [snow]	تشکیل دادن به پوسته سخت [برف]
to shovel snow	با بیل برف کندن
snow job <idiom>	لاف زدن
Snow thaws.	برف آب می شود
snow shovel	پارو
snow storm	کولا ک برف
snow ball	با گلوله برف زدن
snow line	خط برف
snow shoe	برفی
snow shoe	کفش
snow line	خطی که حدبرف همیشگی رامعین میکند
snow machine	ماشین ایجاد کننده برف مصنوعی
snow plough	برف پران
snow survey	برفسنجی
snow plough	برف پاک کن
snow shower	بارشبرف
snow guard	محافظبرف
intermittent snow	بارشمتناوببرف
continuous snow	بارشبرفدائمی
surmounted with snow	پوشیده از برف
snow white	مثل برف سفید اسم خاص
snow white	سفید یکدست
snow tire	لاستیک مخصوص حرکت روی برف تایر زمستانی
snow tire	تایریخ شکن
to stamp the snow off your boots	با کوبیدن پا برف را از چکمه ها پاک کردن
snow ball tree	گل بدماغ
I've shoveled snow all the morning.	من تمام صبح برف پارو کردم.
We had a light fall of snow.	برف سبکی بارید
The snow is more than a meter deep.	برف یک متر بلندیش است.
snowplough [ snow-clearer]	برف روب [آلت برف پاک کن ]
effective snow melt	برف ذوب شده موثر در جریان رودخانه
ablation [melting of snow or ice]	گداز [آب شدن] [سطح کوه یخ یا برف]
half a metre deep in snow	نیم متر زیر برف
The driver coaxed his bus through the snow.	راننده با دقت اتوبوس را از توی برف راند .
snow blower [rotary snowplough]	برف خور
The snow crunched [scrunched] underfoot.	برف زیر پاهایم [پاهایمان] خرد شد.
measurement of snowfall: snow gauge	اندازهگیریمقداربارشباران
slight drifting snow at ground level	بارشبرفاندکدرسطحزمین
heavy drifting snow at ground level	بارشبرفسنگیندرسطحزمین
blood	نیرو
be in one's blood <idiom>	ارثی بودن
blood	خون
blood	خوی
blood	مزاج
new blood <idiom>	جان تازه به چیزی دادن ،نیروی تازه یافتن
blood	نسب
blood	سگ شکاری و بوی خن
blood	عصبانی کردن
blood	خون کسی رابجوش اوردن
blood	خون جاری کردن
blood	خون الودکردن
blood	نژاد
blood	نسبت خویشاوندی
blood	دم
get someone's blood up <idiom>	کفر کسی را درآوردن
be in one's blood <idiom>	در ذات کسی بودن
let blood	رگ زدن
let blood	خون گرفتن
to let blood	رگ زدن
to let blood	خون گرفتن
get someone's blood up <idiom>	عصبانی کردن
whole blood	قرابت نسبی
whole blood	قرابت ابی و امی قرابت تنی
his blood is up	خشمش افروخته است
his blood is up	اماده جنگ است
to bathe in blood	درخون غوطه خوردن یا اغشتن
blood group	گروه خون
to bathe in blood	درخون غلتیدن
blood groups	گروه خونی
stranger in blood	سببی
blood donor	اهدایخون
blood relation	رابطهخونیوخانوادگی
whole blood center	مرکز کنترل و اهداء خون مرکز جمع اوری خون
blood transfusion	تزریقخونبهبدنبیمار
blood cell	گویچههای خونی
To have a blood feud with someone.	با کسی پدر کشتگی داشتن
Blood was running .	خون جاری شد
blood group	تعیین کردن
to freeze ones blood	کسیرازهره ترک کردن
to gild with blood	اغشته بخون کردن
blood group	گروه خونی
to imbrue with blood	الوده بخون کردن
to imbrue with blood	بخود اغشتن
blood cells	یاخته خون
to imbrue with blood	بخون ترکردن
to freeze ones blood	خون در رگ کسی افسرده
blood cells	گویچههای خونی
to imbrue in blood	بخون تر کردن
to imbrue in blood	الوده بخون کردن
to imbrue in blood	بخود اغشتن
to gild with blood	غرقه بخون کردن
blood cell	یاخته خون
To kI'll someone in cold blood.	درنهایت خونسردی خون کسی را ریختن ( کشتن )
blood banks	بانک جمع اوری خون
blood bank	بانک جمع اوری خون
blood test	آزمایش خون
blood work	آزمایش خون
blood sample	واحد نمونه خون
blood letting	حجامت
blood-letting	حجامت
flesh and blood	گوشت
blood pressure	فشارخون
To welter in ones blood .	درخون خود غلتیدن
flesh and blood <idiom>	روابط نزیک داشتن
blood pressure	فشار خون
blood poisoning	مسمومیت خون
in cold blood <idiom>	خیلی خونسرد
flesh-and-blood	خون
blood poisoning	عفونت خون
blood sports	کشتن شکار
blood sport	کشتن شکار
flesh-and-blood	خویشاوند
flesh-and-blood	گوشت
flesh and blood	خویشاوند
flesh and blood	خون
to take a sample of blood	گرفتن نمونه خون [برای آزمایش خون]
blood hound	کاراگاه
blue blood	نجیب زاده اشراف زاده
proximity of blood	قرابت نسبت
proximity of blood	وابستگی
proximity of blood	خویشی نزدیکی
proximity of blood	خویشاوندی
princess of the blood	دختر یا نوه پادشاه
prince of the blood	شاهزاده اصیل