Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English
Persian
common peroneal nerve
عصبوابستهبهنازکنی
Other Matches
superficial peroneal nerve
اعصابسطحیساقپا
deep peroneal nerve
عصبمیانیپرونال
peroneal
وابسته به نازک نی مربوط بقسمت خارجی ساق پا
short peroneal
نازکنیکوتاه
long peroneal
ماهیچهیبلندخارجساقپا
nerve
قوت قلب دادن نیرو بخشیدن
nerve
وتر طاقت
nerve
عصب
nerve
رشته عصبی
have a nerve
<idiom>
پر رو شدن
to get on one's nerve
عصبانی کردن
get up the nerve
<idiom>
خیلی شلوغ
nerve
قدرت
to get on one's nerve
کوک کردن
nerve
پی
to nerve oneself
طاقت اوردن
to nerve oneself
دل به خود دادن
nerve gas
گاز اعصاب
nerve gases
گاز اعصاب
sciatic nerve
عرق النسا
to nerve oneself
قوت قلب پیدا کردن
to strain every nerve
منتهای کوشش را بعمل اوردن
sympathetic nerve
عصب سمپاتیک
spinal nerve
عصب نخاعی
sensory nerve
عصب حسی
sciatic nerve
بی عرق النسا
axillary nerve
عصبجانبی
cochlear nerve
عصب
cochlear nerve
حلزونگوش
vestibular nerve
عصبدهلیزی
ulnar nerve
عصبزندزبرین
tibial nerve
عصبدرشتنی
cranial nerve
عصب جمجمه
saphenous nerve
عصبسافنوس
obturator nerve
عصبآبتوراتور
nerve termination
عصبانتهایی
median nerve
عصبمیانی
ilioinguinal nerve
عصبایلیونگینال
iliohypogastric nerve
عصبایلیوپکستیویک
sural nerve
عصبوابستهبهساقپا
femoral nerve
اعصابسمتراست
digital nerve
عصبانگشتی
gluteal nerve
اعصابسمتچپ
You sure have a nerve to ask become a director.
آخر تورا چه ره ریاست
nerve ending
پایانه عصبی
nerve fibre
تار عصبی
nerve impulse
تکانه عصبی
glossopharyngeal nerve
عصب زبانی- حلقی
facial nerve
عصب صورتی
nerve path
گذرگاه عصبی
nerve plexus
شبکه عصبی
nerve tissue
بافت عصبی
depressor nerve
عصب کندساز
hypoglossal nerve
عصب زیرزبانی
nerve deafness
کری عصبی
nerve current
جریان عصبی
nerve center
مرکزفرماندهی
nerve center
مرکز عصبی
nerve cell
نرون
nerve cell
سلول عصبی
nerve cell
یاخته عصبی
nerve block
وقفه عصبی
nerve agent
گازعصب
nerve agent
عامل شیمیایی عصبی
motor nerve
عصب حرکتی
cranial nerve
عصب جمجمهای
cranial nerve
عصب کاسه سر
olfactory nerve
عصب بویایی
optic nerve
عصب باصره
optic nerve
عصب بینایی
pathetic nerve
پی بکری
pathetic nerve
عصب اشتیاقی
pneumogastric nerve
پی با عصب شش و معده
quditory nerve
پی شنوایی
quditory nerve
عصب سامعه
radial nerve
پی زندزبزین
olfactory nerve
پی بویایی
olfactory nerve
عصب شامه
vestibulocochlear nerve
عصب دهلیزی- حلزونی
cranial nerve
عصب دماغی
nerve wrack
خسته کننده اعصاب
nerve wrack
دشوار
oculomotor nerve
عصب حرکتی عمومی چشم
trigeminal nerve
عصب سه قلو
trochlear nerve
عصب قرقرهای
trochlear nerve
عصب اشتیاقی
vagus nerve
عصب واگ
vagus nerve
عصب ریوی-معدی
radial nerve
عصب زنداعلی
nerve centre
مرکز فرمان
nerve bundle
دسته ای از رشته عصبی
[ساختمان استخوان بندی ]
auditory nerve
عصب شنوایی
acoustic nerve
عصب شنوایی
accessory nerve
عصب فرعی
accessory nerve
عصب شوکی
abducens nerve
عصب حرکتی خارجی چشم
nerve racking
خسته کننده اعصاب
nerve centres
مرکز فرمان
nerve fascicle
دسته ای از رشته عصبی
[ساختمان استخوان بندی ]
nerve-racking
دشوار
nerve-racking
خسته کننده اعصاب
nerve racking
دشوار
minor sciatic nerve
عصبسیاتیککوچک
free nerve ending
پایانه ازاد عصب
lateral cutaneous femoral nerve
عصبکوتانئوسراستکناری
out of the common
غیر معمول
common
سخت افزاری که برای بسیاری کارها قابل استفاده است
common
کانالی که به عنوان خط ارتباطی به چندین وسیله یا مدار به کار می رود
common
زبان برنامه سازی که بیشتر در امور تجاری به کار می رود
common
:عمومی
common
پروتکلی که به صورت رسمی توسط ISO تنظیم شده برای انتقال اطلاعات مدیریتی شبکه در شبکه
common
تواتع کمکی که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
common
فضای حافظه یا ذخیره سازی که توسط بیشتر از یک برنامه استفاده میشود
common
آنچه اغلب اتفاق میافتد
common use
مورد استفاده عمومی استفاده مشترک
common
متعلق بودن به چندین نفر یا برنامه به به همه کس
common
مین میکند
common
استانداری برای تصاویر ویدیویی که پیکسلهای تصویر را بزرگ و پهن نشان میدهد
common
مشاع بودن
common
مشارکت کردن
common
عمومی
common
: مردم عوام
common
پست عوامانه
common
پیش پاافتاده
common
مشترک اشتراکی
common
عادی
common
معمولی متعارفی
common
مشترکااستفاده کردن
common
عام
in common
مشاع
common
مشترک
common
رایج
common
داده یا دستور برنامه به صورت استاندارد که توسط سایر پردازنده ها یا کامپیوتر هاو مفسر ها قابل فهم است
common d.
مقسوم علیه مشترک
in common
<idiom>
مسئولیت داشتن
We have nothing in common .
با یکدیگه وجه مشترکی نداریم
common periwinkle
نوعیحلزون
common rooms
تالار دانشجویان
common rooms
باشگاه دانشجویان
common rooms
اتاق استادان
common room
تالار دانشجویان
common onion
پیاز
By common consent.
به تصدیق همه ( عموم )
It is common knowledge that ...
این را همه کس بخوبی میدانند که ...
common land
مکانعمومی
common ground
نقطهنظراتمشترک
common touch
<idiom>
با همه رفتار مناسب داشتن
common divisor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common factor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common denominator
مخرج مشترک
[ریاضی]
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ک.م.م]
[ریاضی]
common room
باشگاه دانشجویان
common room
اتاق استادان
tenancy in common
حالتی که جمعی با عناوین مختلف در اداره ملکی شرکت داشته باشند بدون ان که به وحدت مالکیت ان خللی وارد اید مدت اجاره
common parlance
عرف
tenancy in common
استیجارمشاع اجاره مشاع
tenancy in common
استیجار مشترک
common round
ابزار فیتیله
common roof
تیرچه افقی خرپا
common rafter
تیر خرپا
common joist
تیر کف اتاق
common-house
نشیمنگاه صومعه
common bond
[دیوار چینی با آجر آمریکایی یا انگلیسی]
common ashlar
سنگ چکش خورده
surcharge of common
یا جنگل
the common people
عوام
the common people
عامه
to make common cause
متحد شدن
the common people
عوام الناس
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ریاضی]
common thyme
آویشن
[آویشن معمولی]
[گیاه شناسی]
to make common cause
دست یکی شدن
surcharge of common
استفاده بیش از حد مجاز ازچراگاه
common nuisance
منظور عملی است که باعث اضرار جامعه به طور کلی شود و تاثیر ان متوجه فرد خاص نباشد
common cold
گریپ نزله
common labour
کارگر عمومی
common cold
زکام
common items
اقلام تدارکاتی عمومی اقلام مشترک
common items
قطعات عمومی
common colds
سرماخوردگی
common hardware
ابزار و الات عمومی سخت ابزارهای عمومی
common hardware
قطعات عمومی
common colds
گریپ نزله
common colds
زکام
common sense
عقل سلیم
common cold
سرماخوردگی
common-law
عرف common
common nuisance
اضرار عمومی
common multiple
مضرب مشترک
common low
سیستم حقوقی انگلستان که ازحقوق مدنی و حقوق کلیسایی متمایز است زیرا این قسمت از حقوق انگلستان از پارلمان ناشی نشده عرف و عادت حقوق عرفی
common logarithm
لگاریتم اعشاری
common link
حلقه معمولی
common library
کتابخانه اشتراکی
common carrier
شرکتی دولتی که تلفن تلگراف و سایر امکانات مخابراتی را جهت عموم تهیه میکند حامل مشترک
common language
زبان مشترک
common language
زبان عمومی
common-law
حقوق غیرمدون
common sense
قضاوت صحیح حس عام
common goods
کالای مورد نیاز عموم
common control
کنترل عمومی نقشه برداری شبکه عمومی نقشه برداری شبکه جهانی نقشه برداری
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com