English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 143 (8 milliseconds)
English Persian
country of origin کشور مبداء
Other Matches
origin اصل سرچشمه
origin مبدا
origin سرچشمه مایه
origin نقطه شروع سرچشمه دهانه لوله
origin اساس
origin محلی در حافظه که اولین دستور برنامه ذخیره شده است
origin محلی در صفحه نمایش که تمام مختصات به آن رجوع می کنند معمولا گوشه بالا سمت چپ
origin موجب
origin نژاد
origin منشا مبدا
origin خاستگاه
origin اصل
origin بنیاد
origin سرچشمه
origin علت
origin مبداء
origin اغاز
origin منبع
origin نقطه شروع
origin منشاء
he is of greek origin اصلش یونانی است
he is of greek origin اصلا یونانی است
certificate of origin گواهی مبدا
base of origin پایگاه مبداء منبع اصلی مبداء ارسال
basis origin ماخذ
certificate of origin گواهینامه مبداء
false origin مبنای مختصات فرضی مبنای فرضی
domicile of origin اقامتگاه مبداء
Everything goes back to its origin . <proverb> باز گردد به اصل خود هر چیز .
certificate of origin گواهی مبداء
origin writ ورقهای بود که در گذشته خواهان دعوی ان را یه عنوان اولین قدم در احقاق حق خود می خریدند
origin writ دادخواست بدوی
time of origin زمان ارسال پیام
the origin of evil منشا فساد
of a bad origin بدگهر
of a bad origin بدتیار
of ipanian origin ایرانی الاصل
base of origin مبداء اصلی
the origin of evil سرچشمه بدی
true origin نقطه مبداء یا مبنای مختصات جغرافیایی نصف النهار مبداء مختصات جغرافیایی
the country is ours کشور مال ما است
up country نواحی داخل کشور
up country ییلاقی
in the country درییلاق
US (country) کشورآمریکاStates Unilted
in the country در حومه شهر
one country or another این یا یک کشور دیگری
old country وطن اصلی مهاجرین امریکایی
in this country <adv.> در این کشور
in this country <adv.> در اینجا
country مملکت
country ییلاق
country بیرون شهر دهات
country دیار
country کشور
the youth of the country جوانان کشور
country town شهرستان
the talnet of the country مردم با استعداد کشور
bordering country ملت همسایه
airspace [over a country] فضای هوایی [در کشوری]
self supporting country کشور خود کفا
self supporting country کشوری که از جهات مختلف به خودمتکی و از خارج بی نیازباشد
self supporting country کشور متکی به خود
bordering country کشور همسایه
tropical country گرمسیر
to bleed for one's country برای میهن خود خون دادن
To smuggle in to ( out of ) a country . جنسی را بداخل ( بخارج ) کشور قاچاق کردن
to export something [from / to a country] صادر کردن [به یا از کشوری]
Turkey (country) ترکیه
country house خانهروستایی
country dancing نوعیرقص
country-and-western رجوع شود به music country
country seats خانهی اربابی
country seats خانهی بزرگ روستایی
country seat خانهی اربابی
country seat خانهی بزرگ روستایی
traitor to one's country وطن فروش
traitor to one's country خائن به کشور
rough country سرزمین ناهموار
country file فایلی در سیستم که پارامترها
mother country میهن
mother country کشور اصلی
cross country درسرتاسرمزرعه ورزشهای میدانی وصحرایی
cross country خارج از جاده
cross country میان بر
cross country خارج از جاده وشارع اصلی در فضاهای بازدهات صحرایی
country clubs باشگاه خارج از شهر
country clubs باشگاه ورزشی وتفریحی
country teams تیمهای اعزامی به کشورها
country side بیرون شهر حومه شهر
country party حزب هواخواه پیشرفت فلاحتی
country file را برای کشورهای مختلف تعریف میکند
country court دادگاه بخش
broken country زمین دوعارضه
broken country زمین مضرس
best governed country کشوری که بهترین طرزحکومت رادارد
cross-country دو صحرانوردی
country life زندگی روشنایی
country man هم میهن
donee country کشور کمک گیرنده
donner country کشور کمک کننده
rolling country زمین پوشیده
natire country میهن
native country وطن
p was restored in the country ارامش درکشوربرقرارشد
native country میهن
north country انگلستان شمالی
open country زمین باز
rough country تپه ماهور
donner country کشوربخشنده
country club باشگاه خارج از شهر
country club باشگاه ورزشی وتفریحی
forwarding country کشور فرستنده
home country کشور اصلی
home country محل تولید
host country کشور میزبان
p was restored in the country کشورامن شد
to face a serious problem for the country مواجه کردن این کشور با مشکلات زیادی
to face a serious problem for the country روبرو کردن این کشور با مشکلات زیادی
neighbouring country [British E] کشور همسایه
The route runs across this country. خط مسیر از این کشور می گذرد.
neighbouring country [British E] ملت همسایه
to mandate a territory to a country منطقه ای را تحت قیمومت کشوری درآوردن
They have seized ( dominated) the country. مملکت را قبضه کرده اند
To drag a country into war . کشوری را بجنگ کشیدن ( غالبا" بصورت جنگ تحمیلی )
cross country mill نورد چلیپایی
cross-country skier اسکیبازرویچمن
cross-country ski اسکیرویچمن
cross country mobility قابلیت حرکت چلیپایی
fenow country men هم میهن
west country whipping بست غربی
labor rich country کشور با نیروی کار فراوان
this country breeds poets این کشورشاعر می پرورد
small country town شهرستان کوچک
country cover diagram دیاگرام نشان دهنده اجرای عکاسی هوایی در هر کشور دیاگرام پوشش عکاسی هوایی در سطح کشور
The country has recalled its ambassador from Indonesia. این کشور سفیر خود را از اندونزی فراخواند.
to raise big problems for the country روبرو کردن این کشور با مشکلات زیادی
to raise big problems for the country مواجه کردن این کشور با مشکلات زیادی
bourse [in a non-English-speaking country] بورس اوراق بهادار
He laid down his life in the service of his country . عمرش را درراه خدمت به وطن صرف کرد
bourse [in a non-English-speaking country] بورس سهام
We planned to do a cross-country trip in the US, but our parents ruled that out/vetoed it. ما برنامه ریختیم سفری سرتاسری در ایالات متحده بکنیم اما پدر و مادرمان جلویمان را گرفتند [مخالفت کردند ] .
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com