English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 184 (9 milliseconds)
English Persian
grand child نوه
Other Matches
grand هزار دلار
grand مجلل
grand بزرگ مهم
grand مشهور
grand معروف
grand جدی
grand باوقار
grand والا
grand بسیار عالی باشکوه
grand dame زن با نفوذ
grand conanical بندادی بزرگ
grand larceny سرقت عظیم
grand mal صرع بزرگ
grand aunt عمه مادری
grand aunt خاله مادری عمه پدری
grand aunt خاله پدری
grand vizier نخست وزیر
grand inquisitor رئیس دادگاه رسیدگی دربرخی کشورها
grand duke دوک بزرگ
grand daughter دختر دختر
grand division تقسیمات بزرگ طبله
grand division مقیاس درجه بندی بزرگ طبلک
grand duchess زوجه یا بیوه دوک
grand dame بانو
grand duchy دوک نشین
grand duchy قلمرو دوک
grand duchy قلمرودوشس
grand duchess دوشس بزرگ
grand uncle عموی پدر
grand opera اپرای عمیق
grand parent جد و جده
grand son پسر پسر
grand son پسر دختر
grand uncle دایی پدر
grand uncle دایی مادر
grand uncle عموی مادر
grand vizier صدراعظم
on a grand scale <adv.> به مقدار زیاد
grand opera اپرای سنگین
grand larceny سرقت اموال پرقیمت
grand larceny سرقت کبیره
grand larceny سرقت بزرگ در CL سرقتی را گویند که دران قیمت مال مسروق ان ازمیزان معینی که در قانون مشخص شده است بیشتر باشد
grand mal صرع همراه با تشنج وغش
grand mal حمله بزرگ صرع
grand mother مادر بزرگ
grand mother جده
grand nephew نوه برادر یا خواهر
grand niece نوه برادر یا خواهر
on a grand scale <adv.> در مقیاس بزرگ
grand piano پیانوی بزرگ و افقی
grand slam بردن چهار مسابقه مهم گلف در یک سال
grand father جد
grand tours سفر وسیاحتی که جوانان اشراف زاده انگلیسی بعنوان قسمتی ازتعلیم وتربیت خود میکردند
grand slam موفقیت کامل
grand tour سفر وسیاحتی که جوانان اشراف زاده انگلیسی بعنوان قسمتی ازتعلیم وتربیت خود میکردند
grand juries هیئت منصفه عالی
grand juries هیات منصفه عالی
grand jury هیئت منصفه عالی
grand jury هیات منصفه عالی
Grand Prix یک دوره مسابقه بین المللی بین اسبهای سه ساله درفرانسه
Grand Prix مسابقه حرکات وپرش اسب بین سوارکاران ماهر بصورت انفرادی یاگروهی
grand slams بردن چهار مسابقه مهم گلف در یک سال
grand slams توفیق عظیم
grand slams موفقیت کامل
grand slam علامت اینکه کلیه هواپیماهای دیده شده مورد اصابت قرارگرفتند
grand slam شلم
grand slam توفیق عظیم
grand pianos پیانوی بزرگ و افقی
grand slams شلم
grand father پدر بزرگ
grand slams علامت اینکه کلیه هواپیماهای دیده شده مورد اصابت قرارگرفتند
great grand father جد اعلی
grand touring car نوعی اتومبیل مسابقه مسافتهای طولانی
he is my only child فرزند یگانه من است
child ولد
only child تک فرزند
i would i were a child ای کاش بچه بودم
to get with child ابستن کردن
child یک رکورد داده که تنها با توجه به محتوی رکوردهای موجوددیگر میتواند ایجاد شود
child بچه
child کودک
child طفل
child ionship relat child parent
child parent
child فرزند
from a child ازهنگام بچگی
with child <idiom> حامله شدن
with child ابستن حامله
the child is a wonder این بچه عجوبه ایست
nurse child فرزند خوانده
natural child بچه نامشروع
Ask the truth from the child . <proverb> یرف راست را از بچه بپرس.
Could we have a plate for the child? آیا ممکن است بشقابی برای بچه مان به ما بدهید؟
I asked for the child. من یک برای بچه سفارش دادم.
Watch the child ! مواظب بچه باش !
poor child بیچاره بچه
problem child فرزند مسئله دار
natural child طفل حرامزاده
to tuck in a child پتوی روی بچه را درست کردن [که سرما نخورد]
problem child کودک مشکل افرین
hardly a child anymore دیگر به سختی بچه ای
nurse child فرزند رضائی
To spoil child . بچه یی را لوس کردن
she has brone a child ان زن بچه زائیده است
she is quick with child جنبش بچه رادرشکم حس میکند
the child is a great t. to us این بچه خیلی اسباب زحمت ماشده است
the losser of a child فقدان یا داغ فرزند
to beat a child کتک زدن بچه
to i. a child with vaccine ابله بچه ایی را کوبیدن
to vaccinate a child ابله بچهای را کوبیدن
problem child فیل جناح وزیر درصورتی که راه گسترش ان مسدود باشد
wolf child کودک گرگ پرورده
you will spoil the child بچه را فاسد خواهیدکرد
child's play بچه بازی
child's play بازی کودکان
child's play هر کار بسیار آسان
child prodigy بچهبا استعداد
latchkey child [بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
love child حرامزاده - بچهایکهپدرمادرشهرگزبایکدیگرازدواجنکردهاند
The child is going to go to bed. بچه دارد می رود بخواب
rejected child کودک مطرود
child program تابع یا برنامهای که توسط برنامههای دیگر فراخوانده می شوند و در حین اجرای برنامه دوم فعال می مانند
god child بچه تعمیدی
foster child فرزند خوانده
feral child کودک وحشی
child development رشد کودک
child psychiatry روانپزشکی کودک
elf child بچهای که پریان بجای بچهای که دزدیده اندمیگذارند
child window پنجره کوچکتر نمیتواند از مرز پنجره بزرگتر خارج شود و وقتی پنجره اصلی بسته است آن هم بسته میشود
child window پنجرهای در پنجره اصلی
child study کودک پژوهی
child in the womp حمل
unborn child حمل
child abuse بهره کشی از کودک
child law حقوق کودک
child of the second bed بچه زن دوم
child process تابع یا برنامهای که توسط برنامههای دیگر فراخوانده می شوند و در حین اجرای برنامه دوم فعال می مانند
child psychology روانشناسی کودک
child custody حضانت
god child فرزندتعمیدی
lost child طفل لقیط
adopted child فرزند خوانده
elf child بچه عوضی
gutter child بچه موچه گرد
child adoption فرزند خواندگی
he treated me as a child بامن مانند بچه رفتارکرد
illegitimate child طفل نامشروع
in child birth درحال زایمان
latchkey child [کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
an abortive child بچه سقط شده
an abortive child فگانه
child centered کودک محور
big with child حامله
big with child ابستن
backward child کودک عقب مانده
child death rate نرخ مرگ و میر کودکان
child langmuir equation معادله چایلد- لنگمیور قانون چایلد- لنگمیور
child labour legislation قانون مربوط به کارخردسالان
child labor laws قوانین کار کودکان
child guidance clinic درمانگاه راهنمایی کودک
to tuck up a child [British E] پتوی روی بچه را درست کردن [که سرما نخورد]
female slave with a child master her from child witha
parent child relationship رابطه پدر و پسر
child rearing practices شیوههای پرورش کودک
to i. obedience intoa child فرمان برداری را کم کم به بچه ایی فهماندن
to kiss away a child's tears بابوسیدن بچه اشکهایش راپاک کردن
female slave with a child ام ولد
The child fell off the balcony. بچه از ایوان پرت شد
She pressed the child to her side. بچه را به خودش چسباند
You are stll a child in her eyes. به چشم اوهنوز یک بچه هستی
To adopt a child ( an infant ) . کودکی را بفرزندی قبول کردن
Dont spoil the child . بچه را خراب نکنید (لوس نکنید )
The child is beginning to talk. بچه دارد زبان باز می کند
putative father of an illegitimate child پدر مفروض فرزندی نامشروع
He beats his own child to frighten his neighbour. <proverb> بچه خود را مى زند که همسایه بترسد .
the child belongs to the marriage bed الولد الفراش
The child of ones old age is a bell hung from ones. <proverb> بجه سر پیرى زنگوله تابوت است .
blood money of an unborn child غره
He had the air of a frightened(scared)child. حالت بچه ای را داشت که وحشت زده شده بود
Like every child, she has only limited vocabulary at her disposal. مانند هر کودک، او [زن] وسعت واژگان محدودی در اختیار دارد.
The child [kid,baby] has taken after her mother. بچه به مادرش رفته.
blood money of an unborn child دیه جنین
His new luxury mansion is a dar cry from the one bedroom cottage he lived in as a child. عمارت لوکس جدیدش کجا و کلبه یک خوابه ای که کودکی اش را در آن به سر برد کجا.
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com