Dictiornary-Farsi | head start | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (10 milliseconds)

English	Persian
head start	فرجه
head start	ارفاق
head start	فرصت برتری
head start <idiom>	کاری را قبل از بقیه انجام دادن


Other Matches

to start from the beginning [to start afresh]	از آغاز شروع کردن
head to head polymer	بسپار سر به سر
start in <idiom>	شروع کار
to start with	اولا
start out	قصد کردن
to start up	پیش امدن
to start up	رخ دادن
to start up	از جا پریدن
to start out to do something	قصد کاری را کردن
start up	رخ دادن
to start doing something	دست بکاری زدن
to start [for]	شروع کردن رفتن [به]
at the start	در ابتدا
at the start	در اغاز کار
start up	راه اندازی
to start out to do something	اقدام بکاری کردن
start out	اقدام کردن
start off	شروع کردن شروع شدن
to start	روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو]
to start with	در ابتدا
start	آغاز [ابتدا] [شروع]
get the start of	سبقت جستن بر
to start doing something	کاریرا اغازکردن
start up <idiom>	بازی را شروع کردن
to start with	اصلا
start up	از جا پریدن
to start	شروع کردن به دویدن
to start up something	دستگاهی [کارخانه ای] را راه انداختن [مهندسی]
to [start to] wail	[شروع به] زوزه کشیدن [آژیر]
kick-start	هندلموتور
To start from scratch.	از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
start wall	دیوارهشروع
to start quarrelling <idiom>	شروع به دعوی کردن [اصطلاح روزمره]
air start	طرز قرارگرفتن هواپیما درهوا در شروع مسابقه هواپیمابری
start line	خطشروع
start switch	دکمهشروعبهکار
reading start	شروعخواندن
backstroke start	شروعشنابهپشت
air start	استارت زدن موتور در حال پرواز هواپیما
To start the engine.	موتور راراه انداختن
bump start	اغاز مسابقه با هل دادن موتورسیکلت
to start a fight with somebody	با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
to start with difficulty	به سختی روشن شدن
to catch [to start]	روشن شدن [مثال موتور]
run-up [start-up]	نزدیکی به مکان شروع با دویدن [برای جهش یا پرتاب کردن] [ورزش]
early start	زودترین زمان شروع یک فعالیت
to start a motor	موتوری را بکار انداختن
flying start	شروع مسابقه اتومبیلرانی
sprint start	استارت نشسته
crouch start	استارت نشسته
to start an argument with somebody	با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
To start from scratch .	از هیچ شروع کردن
It was evident from the start.	از اول کار معلوم بود
to start for home	رهسپار به [راه] خانه شدن
clutch start	روشن و اماده بودن موتورسیکلت برای مسابقه
cold start	دوباره روشن کردن
cold start	روش بازنشاندن کامپیوتر
cold start	شروع سرد
cold start	boot cold
grid start	حرکت اتومبیلها با هم در اغاز
start of taxt	شروع متن
start button	تکمه راه اندازی
start button	تکمه استارت
start bit	بیت اغاز
start bit	بیت شروع
start bit	بیت اغازنما
start signal	علامت شروع
start bit	ذرهء اغاز نما
standing start	استارت ایستاده
soft start	راه اندازی نرم
start up screen	صفحه اغازگر
hung start	شرایطی در استارت توربینهای گاز که در ان احتراق صورت میگیرد ولی موتور به سرعت خودکفایی نمیرسد
start up disk	دیسک اغازگر
start on the journey	عازم سفر شدن
start of taxt	اغاز متن
start of message	اغاز پیام
start of heading	اغاز سرفصل
start key	کلید شروع
start element	عنصر شروع
start button	دگمهای که معمولاگ گوشه سمت چپ در پایین صفحه نمایش ویندوز است و یک مسیر مناسب به برنامه ها و فایلهای کامپیوتر ایجاد میکند
start up control	کنترل اغازی
start up disk	دیسک راه اندازی
soft start	اغاز نرم
rummy start	رویداد شگفت انگیز
false start	استارت کاذب
false start	حرکت غیرمجاز مهاجم پیش از رد کردن توپ
false start	اغاز نادرست خطا در شروع
start of heading	شروع عنوان
jump start	شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
false start	دویدن قبل ازصدای تپانچه
warm start	شروع مجدد برنامه که متوقف شده بود ولی بدون از دست دادن داده
warm start	شروع گرم
to start on a journey	رهسپارسفر شدن
to start on a journey	عازم سفری شدن
jump-start	شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
to make an early start	زود حرکت کردن
start stop transmission	مخابره قطع و وصلی
start stop system	سیستم قطع و وصلی
start stop drives	محرکهای قطع و وصلی
toget the start of one's rival	بررقیبان خود پیشی یا سبقت جستن
pattern start key	کلیدشروعبافت
My car won't start.	اتومبیلم روشن نمی شود.
My car won't start.	اتومبیلم استارت نمیزند.
to launch [start] a campaign	مبارزه ای [مسابقه ای] را آغاز کردن
start the ball rolling <idiom>	شروع انجام کار
to make an early start	زودرهسپار شدن
instant start lamp	لامپ با راه اندازی در حالت سرد
It was a racket from start to finish .	از اول تا آخرش کلک بود
to jump-start someone's car	کمک برای روشن کردن [خودروی کسی را با باتری مستقلی یا ماشین دیگری]
to jump-start an engine	موتوری را با کابل باتری به باتری روشن کردن
The engine won't start.	موتور روشن نمی شود.
to set out on [start on] a journey	رهسپار سفری شدن
to kick-start a motorcycle	موتورسیکلتی را با پا هندل زدن [روشن کردن]
whistle for the start of the second half	سوت آغاز نیمه دوم بازی
to poach a start in race	نا بهنگام پیش افتادن
to poach a start in race	بدون حق در مسابقه دوازدیگران جلو زدن
repulsion start induction motor	موتور القائی با راه اندازدفعی
To start (switch on ) the car (engine).	اتوموبیل راروشن کردن
I must make an early morning start.	باید صبح زود راه بیافتم ( حرکت کنم )
Children start school at the age of 7.	بچه از سن 7 سالگی؟ مدرسه راشروع می کند
capacitor start induction motor	موتور متناوب که رتور ان توسط ولتاژ القاء شده از سیم پیچ میدان تحریک میشود
To play the drunk . To start a drunken row.	مست بازی در آوردن
to start a car [to crank a car] [American English]	ماشینی را روشن کردن
get it through one's head <idiom>	فهمیدن ،باورداشتن
head out <idiom>	ترک کردن
head-on <idiom>	برعلیه کسی بودن
with head on	سربه پیش سر به جلو
R/W head	HEAD WRITE/READ
head up	بردن قسمت جلوی قایق بسمت باد
head to head	رقابت شانه به شانه
well head	سر چشمه
one way head	سریکجهته
over one's head <idiom>	به مقام بالاتری رفتن
per head	متوسطمیانگین
over one's head <idiom>	خیلی سخت برای درک
on/upon one's head <idiom>	برای خودش
keep one's head <idiom>
R/W head	وسیله
head up <idiom>	رهبر
over head	هزینه سربار
to keep one's head	ارام یاخون سردبودن
off with his head	سرش را از تن جدا کنید
head-on <idiom>	فرجام مواجه شدن با
head off <idiom>	مانع شدن از ،جلوگیری کردن
head well	چاه پیشکار
head off <idiom>	به عقب برگشتن
keep one's head	خونسردبودن
keep one's head	دست پاچه نشدن
head well	مادر چاه
head way	پیشروی
head way	بلندی طاق سرعت
head way	پیشرفت
head way	بجلو
to get anything into ones head	چیزیراحالی شدن یافهمیدن متقاعدشدن
to go off one's head	دیوانه شدن
head down	دور کردن قسمت جلوی قایق از باد
head off	دور کردن قسمت جلوی قایق از باد
go to one's head <idiom>	مغرور شدن
head	شبکه یا بدنه
head	انتهای میز بیلیارد
head	طول سر اسب بعنوان مقیاس فاصله برنده از نفر بعد
head	دستشویی قایق بالای بادبان
head	نوک پیکان
head	راس
head	عنوان مبحث
head	موضوع در راس چیزی واقع شدن
head	رهبری کردن مقاومت کردن
head	دهنه ابزار
head	هد
head	ضربه با سر
head	توپی کامل و سایر متعلقات
head	ریاست داشتن بر رهبری کردن
head	دربالا واقع شدن
head	سرفشنگ
head	عناصر اولیه ستون
head	پیش رو
head	رهبر یا دسته پیشرو یک ستون
head	سرپل توالت ناو
head	عازم شدن سرپل گرفتن
head	مواجه شدن سرپرستی شدن به وسیله
head	ارتفاع ریزش سر رولور سر
head	افت
head first	از سر سراسیمه
head first	سربجلو
head on	شاخ بشاخ
head on	از سر
head on	از طرف سر
head first	باکله
head-on	نوک به نوک
head-on	روبرو
head-on	از طرف سر
head-on	از سر
head-on	شاخ بشاخ
head-first	سربجلو
head	ارتفاع فشاری
head	دماغه
head	بخش بالایی وسیله
head-first	از سر سراسیمه
head on	روبرو
head	وسیله ارتباطی بین آنتن و شبکه کابل تلویزیونی