English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 162 (8 milliseconds)
English Persian
lay fast by the heels تعقیب کردن
lay fast by the heels در بند یا زندان نهادن
Other Matches
to take to ones heels پاشنه راورکشیدن
heels مهمیز
heels درپاشنه قرارگرفتن
heels کجی ناو پاشنه ناو
heels زاویه میل ناو
heels پاشنه سد
heels توپ را با پاشنه پا رد کردن
heels قسمت عقبی سر چوب گلف
heels قسمت عقبی بدنه قایق
heels کج شدن قایق از یک طرف قسمت بالایی بدنه تفنگ درحال هدفگیری
heels پس مانده
to take to ones heels گریختن
to take to ones heels در رفتن
heels چرخیدن
heels پاشنه پی دیواره حائل یا سد
heels پشت سم
to have the heels of any one کسیرادردوعقب گذاشتن
heels پاشنه
heels پاشنه در
heels پاهای عقب
heels ته پاشنه کف
heels پاشنه جوراب پاشنه گذاشتن به
heels کج شدن یک ور شدن
head over heels نا امیدانه عمیقا
head over heels وارونه
to lay by the heels در بند نهادن بزمین زدن
head over heels پشت ورو
kick up one's heels <idiom> زمان خوبی داشتن
high heels کفشپاشنهبلند
cool one's heels <idiom> به علت بی ادبی دیگران منتظر ماندن
to lay by the heels بر انداختن
to lay by the heels باز داشتن
heels over head وارونه
swing from one's heels ضربههای قدرتی
to lay up any ones heels کسی رابزمین زدن یاکشتن
to fling up the heels لگدانداختن
to fling up the heels جفتک انداختن
to kick one's heels چشم براه ایستادن منتظرایستادن
to kick ones heels چشم براه ایستادن
lay by the heels در بند یا زندان نهادن
lay by the heels تعقیب کردن
heels over head معلق
head over heels <idiom> منتهای درجه
head over heels <idiom> کاملا ،عمیقا
Achilles heels نقطهء جراحت پذیر
Achilles heels نقطهء ضعف
Achilles heels نقطهء زخم پذیر
drag one's feet/heels <idiom> آهسته کار کردن
to turn orclap by the heels درزندان افکندن
He takes ( heels) much interest in politics. به سیاست خیلی علاقه دارد
To kick ones heels. To mark time. درجا زدن
To turn tail . To show a clean pair of heels . فرار را بر قرار ترجیح دادن
fast روش آسنکرون برای ارسال داده روی شبکه
fast روزه گرفتن
to fast off باگره محکم کردن
fast سطح لغزنده یا سفت
fast پایدار باوفا
fast روزه
fast سفت
fast سریع سطح سیقیلی مسیر بولینگ مسیر خشک و سفت اسبدوانی
fast جلد وچابک
fast سریع السیر
fast تندرو
fast تند
fast رنگ نرو
fast فورا
fast که کارش را خیلی سریع انجام میدهد
fast عملی که در آن فاکتور زمان کمتر از یک است
fast حافظه سریع و با دستیابی کوتاه برای CPU
fast آنچه به سرعت حرکت میکند. آنچه به سرعت کار میکند.
fast by نزدیک
fast محلهای ذخیره سازی که قابل خواندن و نوشتن سریع هستند
fast قطعه حافظه قدیمی که داده را ازمحل حافظه پیدا میکند و می خواند با دوعمل جداگانه این قطعه در خال حاضر با EDO جایگزین شده است
to keep a fast روزه داشتن
fast کیلو baud میدهد
fast وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند
to make fast محکم کردن
to observe a fast روزه گرفتن
fast-forward جلو زدن فیلم
to live fast ولخرجی کردن
pull a fast one <idiom> تقلب کردن
to live fast خوش گذرانی کردن
to observe a fast روزه داشتن
to sleep fast خواب خوش
fast buck <idiom> پول درآوردن ساده وآسان است
He is fast asleep. خواب خواب است
It was raining fast. باران تندی می آمد
colour fast دارایرنگثابت
fast forward جلوبر
fast food تند خوراک تندکار
water fast پارچه شورنرو
water fast غیر قابل پاک شدن بوسیله اب
water fast رنگ نرو
to walk fast تندراه رفتن
to take fast hold of گرفتن
to take fast hold of سفت
to stand fast ثابت بودن
to stand fast محکم ایستادن
to sleep fast رفتن
fast talker <idiom> گوینده خوب کسی است که بتواند دیگران متقاعد کند
to lay fast نگاه داشتن
hard and fast سخت ومحکم
to make fast بستن
acid fast دارای لکه هایی که بااسید زائل نمیشود
hard and fast لازم الاجراء
fast day روز روزه
fast cruise ازمایش حرکت سریع ناو
hard and fast ثابت
hard and fast غیر قابل تغییروانحراف
fast cruise ازمایش سریع ناو در بندر
fast break ضدحمله
acid fast مقاوم در برابر رنگ بری اسید
fast handed خشک دست
fast break حمله سریع به دروازه
fast handed خسیس
fast bowler توپ انداز پرتاب سریع
fast and loose ازروی بی باکی ازروی مکرو حیله
fast and loose نااستوار
fast access با دستیابی سریع
fast neutron نوترون سریع
fast pill ماده محرک غیرمجاز برای افزایش سرعت اسب
stern fast طناب پاشنه قایق
to break one's fast افطار کردن
to break ones fast افطارکردن
to break ones fast ناشتایی خوردن
to break ones fast روزه
to break ones fast خوردن
to hold fast محکم
to hold fast نگاهداشتن
stand fast فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان بایست به جای خود
stand fast متوقف شدن
make fast مهار
fast shuttle نقل و انتقال سریع
fast shuttle تغییرمکان سریع یکانها یا خودرو
fast heart beat تندتپشی [پزشکی]
fast-forward button دکمهجلوبر
fast heart beat تاکی کاردی [پزشکی]
He who grasps too much holds nothing fast. <proverb> کسی که کاری بیش از تواناییش را بپذیرد آن کار را ناقص انجام می دهد.
hard and fast rule <idiom> نتیجه ماندگار
fast moving depression کمفشاری تند
fast forward key کلیدجلوبرندهسریع
fast moving depression کمفشاری سریع
fast moving stock کالایی که به سرعت فروخته میشود
hard and fast rule قانون خشک و سخت
heat fast paint رنگ مقاوم گرما
the car goes nice and fast اتوموبیل بد نمیرود
to play fast and loose بی ثباتی نشان دادن
Rumors circulate fast. شایعات سریع در همه جا می پیچد
fast moving stock موجودی که به سرعت کاهش می یابد
fast bindŠfast find جای محکم بگذارتازودپیداکنی
fast breeder reactor رآکتورهستهایکهبیشترازمصرفخود"پلوتونیوم "تولیدمیکند
My watch is fast (gaining). ساعتم جلو می افتد
The clock is fast (gaining). ساعت دیواری تند کار می کند
Making fast progress. سریع ترقی کردن
pleasant hours fly fast. <proverb> عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است.
Bad news travels fast . <proverb> خبرهاى بد سریع پخش مى شوند.
fast data entry control کنترلدخولاطاعاتسریع
Pleasant hours fly fast. <proverb> لحظات خوش زود می گذرد.
You pulled a fast one. That was a neat trick you played. خوب حقه زدی ( سوار کردی )
To play fast and loose . To go up and down like a yoyo. To shI'lly –shally . سفت کن شل کن درآوردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com