English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
main royal sail بادبانسلطنتیاصلی
Other Matches
fore royal sail بالاترینقسمتبادبان
main sail بادبان اصلی
main lower topgallant sail بادبانبالایدکلاصلیتحتانی
main upper topgallant sail بادباناصلیرویعرشهیفوقانی
royal ملوکانه
royal شاهانه شاهوار
royal پادشاهی
royal شاهانه
royal خسروانه
royal شاهوار
royal ملوکانه همایونی
royal سلطنتی
prince royal پسر ارشد پادشاه انگلیس
royal sinature صحه ملوکانه
royal road اسهل طرق
royal blue رنگ ابی مایل بارغوانی روشن
Royal Bokhara فرش سلطنتی بخاراتی [این واژه تجاری به فرش های ترکمنی با کیفیت بالا اطلاق می شود.]
his royal highness والاحضرت
Royal Highness لقبمخصوصخانوادهپادشاهیاملکه
royal flush کارتهایدل
royal antler شاخسلطنتی
royal agaric گیاهقرچیسلطنتی
battle royal نزاع سخت کشمکش خصومت امیز
royal road اسان ترین راه
royal purple رنگ ارغوانی مایل بقرمز سیر
royal honor درجه سلطنتی
royal flag پرچم سلطنتی
royal assent توشیح ملوکانه
royal honor امتیازپادشاهی
royal falcon شاهین
pair royal سه سر سه طاس یکجور
pair royal سه برگ یکجور
royal falcon شاهبان
royal honours honour
royal palm نخل بلند جنوب فلوریدا و کوبا
royal progress مسافرت شاهانه
royal pearl در شاهوار
royal poinciana درخت گل طاووس
royal prerogative حق امتیاز ویژه پادشاه
there is no royal road to learning <proverb> تن به دود چراغ و بی خوابی ننهادی هنر کجا یابی
it received royal assent به توشیح ملوکانه رسید
There is no royal road to learning . <proverb> مقصد علم و دانش را,جاده اى نیست هموار .
mizzen royal staysail آخرینبادبانسهگوشرویسیم
double pair royal چهار برگ یکجور
double pair royal چهارطاس یکجور
fore-royal mast دکلاصلیکشتی
Much as the snake hates the penny-royal, the herb . <proverb> مار از پونه بدش مى آید در لانه اش سبز مى شود .
to me sail رهسپار شدن
to go for a sail با کشتی بادی سفریاگردش کردن
sail into به باد سرزنش گرفتن سرزنش کردن
sail in با جدیت و اطمینان بکاری مبادرت کردن
in sail د رکشتی
sail ho! کشتی !کشتی !
sail با نازوعشوه حرکت کردن
to take in sail جمع کردن یا پیچیدن بادبان شراع پیچیدن
sail حرکت کردن
sail کشتیرانی کردن بادبان برافراشتن بادبان حرکت در روی جاده یا دریا
sail سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود
sail سفر دریایی رااغاز کردن
sail با کشتی حمل کردن
sail مسافرت با قایق بادی
sail شراع
sail راندن
sail باکشتی حرکت کردن روی هوا با بال گسترده پرواز کردن
to sail [for] با کشتی بادی آغاز به سفر کردن [به]
sail هروسیلهای که با باد بحرکت دراید
sail شراع کشتی بادی
sail بادبان
sail into <idiom>
under sail دارای بادبانهای گسترده
how many day's sail is it? چند روز راه است باکشتی
set sail <idiom> سفردریایی را آغازکردن
lateen sail بادبان سه گوش
lateen sail کشتی دارای بادبان سه گوش
full sail بابادبانهای گسترده
sail area قسمت بادگیر کشتی
to sail a sea باکشتی عبورکردن ازدریا
set sail sail make: syn
mizzen sail بادبان روی دکل فرعی
mizzen sail بادبان پاشنه
make sail sail set
sail area سطح بادبان
to set sail رهسپارشدن
sail panel صفحهقایقرانی
cut of sail برش بادبان
sail hook قلاب چادر
stay sail بادبان نصب شده برروی دیرک
set sail بالا بردن بادبان
sail locker انبار ملوانی
sail locker انبار وسایل ملوانی
gaff sail بادبانمایلمتصلبهدکل
sail loft جایگاه بادبان سازی
square sail بادبانچهاگوش
to clew up[ a sail بالاکشیدن بادبان
head sail بادبان جلوی دکل
to sail the sky پروازکردن درهوا
head sail بادبان جلو کشتی
sail arm پره اسیاب بادی
to sail avessel راندن قایق
Bermuda sail بادبانبرمودائی
full sail تبار مجهز
sail cloth پارچه بادبانی یا شراعی
dry sail بیرون اوردن قایق از اب
set sail رهسپار دریا شدن
press of sail or canvas بادبان بفراخور باد
press of sail or canvas ان مقداربادبان که باد اجازه دهد
gaff sail boom تیرکبادبانمایل
sail close to the wind اندکی از اصول تجاوزکردن
lower fore topgallant sail بادبانتحتانیجلویدکلکشتی
upper fore topgallant sail قسمتبالاییبادبانچهارگوش
To be a time server . To sail with the wind . ابن الوقت بودن
To be a time -server . To sail with the wind . To be unprincipled. نان را به نرخ روز خوردن ( ابن الوقت بودن )
main خط اصلی
with might and main با تمام نیرو با همه توانایی
main سیگنال ساعت که تمام قط عات سیستم را سنکرون میکند
main مهم
in the main اساسا
in the main بیشتر اصلا
main بزرگ تمام
main ورود به کاتالوگ که در آن اطلاعات مهم درباره موضوع وجود دارد
main ی تر راهنمایی میکند
main مجموعه دستورات که پیاپی تکرار می شوند و عمل اصلی برنامه را انجام می دهند. این حلقه معمولا برای ورودی کاربر صبر میکند پیش از پردازش رویداد
main MAR با دستیابی سریع که محلهای آن به سرعت و مستقیما توسط CPU قابل آدرس دهی هستند
main بسیار مهم
main بخشی از دستورات که بخش اصلی برنامه را تشکیل می دهند.
main مجموعه دستوراتی که بخش اصلی برنامه را می سازند و از آنجا سایر توابع فراخوانی می شوند
main کامل شاه لوله
main با اهمیت
in the main بطور کلی
main نیرومند
main عمده
main <adj.> اصلی
main دریا
main مهم تمام
main کامل
main lines نهر مادر
main lines کانال اصلی
main lines خط اصلی
main road جاده اصلی
main line نهر مادر
the main army بخش عمده ارتش
main axis محور اصلی
main lines نهر اصلی
main line خط اصلی
main battery توپ اصلی ناو
main battery باطری اصلی
main line نهر اصلی
main direction جهت اصلی
main beam شاه تیر
main line کانال اصلی
main road راه اصلی
main attack حمله اصلی
main amplifier تقویت کننده اصلی
main anode اند اصلی
water main شاه لوله اب
main armament جنگ افزار اصلی تانک یاهواپیما یا ناو
gas main لوله اصلی گاز
gas main شاه لوله گاز
fire main لوله اب اتش نشانی
main attack تک اصلی
collecting main شبکه دریافت
collecting main شبکه جمع کننده
blast main لوله دم
main roads راه اصلی
coup de main حمله ناگهانی با تمام قوا
main attack تلاش اصلی نیروها
main roads جاده اصلی
main clause رجوع شود به clause independent
main wheel چرخاصلی
rising main جنبشاصلی
main radio اطاق اصلی بی سیم ناو
To wonder from the main topic. از مطلب اصلی دور افتادن
What is the main obstacle ? مانع اصلی چیست ؟
main drag <idiom> مهمترین خیابان شهر
main color رنگ اصلی
main color رنگ زمینه
main stripe [خط یا نوار اصلی در فرش مانند خطوط طرح محلات]
water main لوله هادی اب
main memory حافظه کامپیوتر [علوم کامپیوتر]
main store حافظه کامپیوتر [علوم کامپیوتر]
main memory حافظه رایانه [علوم کامپیوتر]
main store حافظه رایانه [علوم کامپیوتر]
main vent منقذاصلی
main tube تیوپاصلی
main clauses رجوع شود به clause independent
main voltage ولتاژ اصلی
main carriage حاملاصلی
main cleanout تمیزکنندهاصلی
main duct لولهاصلیآب
main engines موتورهایاصلی
main entrance ورودیاصلی
main fan پروانهاصلی
main glider غلتکاصلی
main inlet دهانهاصلی
main leg پایهاصلی
main mirror آینهاصلی
main parachute چتراصلی
main section قسمتاصلی
main stalk ساقهاصلی
main stand تکیهگاهاصلی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com