English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
pass a sentence حکم دادن
pass a sentence حکم صادر کردن
Other Matches
sentence جمله
sentence جمله
sentence حکم به مجازات
sentence محکوم کردن
sentence محکومیت
sentence حکم
sentence فتوی
under sentence of محکوم به
sentence رای قضاوت
sentence گفته
sentence رای دادن محکوم کردن
sentence ادراک
sentence adverb قید جمله ای
life sentence حکم زندان
an involed sentence جمله پیچدار
sentence fragment جمله جزء
under sentence of death محکوم به مرگ
serve a sentence به حکم دادگاه زندانی شدن دوره حبس خود را طی کردن
death sentence حکم اعدام
topic sentence جمله سرسطر جمله عنوان
suspended sentence مجازات تعلیقی
to pad a sentence جمله را با واژههای زیادی دراز کردن
give a sentence فتوی دادن
one word sentence جمله تک واژهای
sentence fragment جملهای که ازلحاظ دستوری کامل نیست
under sentence of death محکوم به اعدام
loose sentence جملهای که مفهوم صحیحی نداشته باشد
give a sentence حکم دادن
loose sentence جمله بیربط
to suspend somebody's sentence on probation مجازات کسی را با شرط دوره آزمایشی به تعویق انداختن [قانون]
sentence completion test ازمون تکمیل جمله
carrying out [of a death sentence] اجرا [حکم اعدام]
The sentence doesnt convey the meaning. این جمله معنی رانمی رساند
to give a suspended sentence [British E] حکم دوره تعلیق مجازات دادن
The law prescribes a prison sentence of at least five years for such an offence. قانون کم کمش پنج سال حکم زندان برای چنین جرمی تجویزمی کند.
pass over عید فصح
pass out مردن ضعف کردن
pass out ناگهان بیهوش شدن
pass over عید فطر
pass over غفلت کردن
pass over چشم پوشیدن
pass on ردکردن
pass through متحمل شدن
pass through دیدن
pass up رد کردن صرفنظر کردن
pass under رد شدن از جلو موج سواردیگر
pass on در گذشتن
one pass یک گذری
outside pass رد کردن چوب امدادی بادست چپ به دست راست یار
one pass تک گذری
pass away مردن
pass away درگذشتن
pass by از پهلوی چیزی رد شدن نادیده انگاشتن
pass by ول کردن
pass off <idiom> جنس را آب کردن
pass off برطرف شدن
pass off برگزار شدن
pass off تاشدن
pass off بیرون رفتن
pass off به حیله از خود رد کردن
pass off بخرج دادن قلمداد کردن
pass off نادیده گرفتن
pass on پیش رفتن
pass on دست بدست دادن
second pass گذر دوم
to pass on رخ دادن
to pass over چشم پوشیدن از
to pass over صرف نظرکردن از
to pass over نادیده رد شدن ازپهلو
two pass دو گذری
two pass دوگذری
To get a pass. امتحانی را گذراندن ( قبول شدن )
This too wI'll pass. این نیز بگذرد
pass off <idiom> تظاهر کردن
pass on <idiom> رد کردن چیزی که دیگر
pass on <idiom> مردن
pass out <idiom> ضعیف وغش کردن
over-pass پل هوایی
over-pass پل روگذر
to pass somebody something به کسی چیزی دادن
to pass on امدن
to pass on درگذشتن
to pass on گذشتن
through pass پاس کوتاه از میان مدافعان
to come to pass واقع شدن
to come to pass روی دادن
to pass سدی راشکستن ودل بدریازدن
to pass a way گذشتن
to pass a way درگذشتن
to pass a way مردن نابود شدن
to pass by any one از پهلوی کسی رد شدن
to pass for پذیرفته یا شناخته شدن بجای
to pass for قلمدادشدن بجای
to pass off ازمیان رفتن
to pass off برگذارشدن گذشتن
to pass off تاشدن
to pass off بیرون رفتن
to pass off خارج شدن
to pass on پیش رفتن
come to pass رخ دادن
by pass لوله یدکی جا گذاشتن
pass اجازه عبور
by pass دور زدن مانع
by pass گذرگاه فرعی
by pass لوله فرعی
pass مسیر کوتاه جنگی
pass گردنه
pass معبر جنگی
by pass شنت کردن
pass گذراندن تصویب شدن
pass جواز
by pass گذرگاه فرعی مسیر فرعی
pass کلمه عبور
pass عبورکردن
pass گذرگاه کارت عبور گذراندن
by pass بای پاس کردن پل زدن راه فرعی ساختن اتصال کوتاه کردن مجرای فرعی
pass معبر
pass گذراندن ماهرانه گاو از کنارگاوباز با حرکت شنل
pass برنامه اسمبلر که کد اصلی را در یک عمل ترجمه میکند
pass عمل حرکت دادن تمام طول نوار مغناطیسی روی نوکهای خواندن /نوشتن
pass 1-اجرای حلقه یک بار. 2-یک عمل
pass گذر
pass گذراندن
pass یک اجرا از لیست موضوعات برا ی مرتب کردن آنها
pass انتقال یافتن منتقل شدن
pass یک دور حرکت در مسیرمسابقه اسکی روی اب انصراف از پرش برای انتخاب اندازههای بالاتر
pass رد کردن چوب امدادی
pass تصویب شدن
pass صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
by pass اتصال کوتاه
pass بلیط
pass راه
pass رد شدن سپری شدن
pass گذرگاه
pass عبور کردن
pass گذشتن
pass پاس
pass سبقت گرفتن از خطور کردن
pass اجتناب کردن
pass وفات کردن
pass رایج شدن
pass پاس دادن
come to pass اتفاق افتادن
pass گذر عبور
pass رخ دادن
pass جواز گذرنامه
pass پروانه
pass گردونه گدوک
pass تصویب کردن قبول شدن
pass قبول کردن
pass تمام شدن
to pass into silence مسکوت عنه ماندن
to pass by any thing رعایت نکردن
to pass muster در بازدیدارتش و مانند انها
to pass in review سان دیدن
to pass muster پذیرفته شدن
to pass into silence فراموش شدن
to pass the buck <idiom> مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به دیگری دادن
sprint pass مبادله نامرئی چوب امدادی
suicide pass پاس به دریافت کننده از پشت سرش
three pass assembler همگذار سه گذره
to pass one's word قول دادن
to bring to pass بوقوع رساندن
amountain pass گدوک
amountain pass گردنه
to pass by any thing از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
to pass a dividend سود سهام کسی را به او اطلاع دادن
to pass a dividend سود کسی را درموقع خودندادن
to pass a resolution مقر رداشتن
to pass the buck to somebody مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به کسی دادن
amountain pass راه باریک درکوه
spot pass پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
to pass the ball to somebody توپ را به کسی پاس دادن
to pass off a counterfeit چیز قلب یا سکه ناسره رابخرج دادن
make a pass at someone <idiom>
pass the buck <idiom> مسئولیت خودرا به دیگری دادن
wall pass پاس مستقیم
by-pass taxiway محلعبورلولهآب
ore pass عبورسنگمعدن
boarding pass کارتمخصوصیکهمسافرانباید بههمراهداشتهباشند
free pass مجوزورود
I could pass for a Greek . می توانم خودم رایونانی جابزنم
pass cut روش گریختن مهاجم بی گوی از چند مدافع
pass muster <idiom> آزمایش را با موفقیت
To pass the exam on the first try. یک ضرب در امتحان قبول شدن
To pass a bI'll through parliament . لایحه یی را از مجلس گذراندن
to pass a disease on بیماری منتقل کردن
pass rusher مدافع خط
triangular pass پاس مثلثی
to pass one's view از نظرگذشتن
to pass one's word for another از طرف دیگری قول دادن ضمانت دیگری را کردن
to get a pass in physics در امتحان فیزیک قبول شدن
triangle pass پاس مثلثی
pass a judgement قضاوت کردن
two pass assembler همگذار دو گذره
two pass assembler همگذار دوعبوری
two pass assmbler هم گذر دو گذری
To pass an examination . درامتحان قبول شدن
spot pass پاس غیرمستقیم
pass book برای صاحب سپرده نگاه میدارد دفترنسیه دکاندار
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com